۸ دی ۱۳۸۸

نماینگان مجلس کفن پوش شدند


نماینگان مجلس کفن پوش شدند، اما نه در اعتراض به کشتار انسانهای بی دفاع در ماه محرم الحرام و روز عاشورا، بلکه برای درخواست اعدام کلیه مخالفین اعم از روزنامه نگاران و فعالان سیاسی و تظاهرکنندگان دستگیر شده در روزهای اخیر.

این روزهای ننگین بدون شک در کارنامه سیاه مجلس ثبت خواهد شد. روزهایی که نماینگان خائن و بی غیرت طبق سناریوی تازه دولت کودتا و سپاه، در خانه ملت بر علیه ملت شوریدند و در کمال وقاحت خواستار اشد مجازات برای فرزندان دلیر و بی باک ایران زمین آن هم به جرم حق طلبی و آزادی خواهی شدند.

ای حرامیان، شرم بر شما باد و بر آن لقمه های کثیفی که به خون ملت آغشته اید و در دهان زن و فرزندانتان میگذارید، شرم بر شما...


۱ دی ۱۳۸۸

جناب آیت الله العظمی سیستانی، پیامتون به نیت قربة الى الله بود یا قربة الی بنده الله؟!

امروز وقتي لابلای اخبار پيام تسليت آيت الله سيستانی رو به مناسبت درگذشت آقای منتظری خوندم خیلی متعجب شدم.
تاريخ پيام تسليت ۳ محرم رو نشون میده، در حالی که تا همين امروز -يعنی ۵ محرم- از اين پيام تسليت و یا هرگونه پیام تسلیت و ابراز تاسف و تاثر دیگه ای از جانب ایشون در هیچ کدوم از خبر گذاریها و حتی در سايت رسمی خودشون هیچ گونه خبری نبود، گذشته از اینکه بین این پیام تسلیت با سایر پیامهای تسلیتی که ایشون تابحال در رابطه با وفات مراجع صادر کردن، تفاوتهای اساسی به چشم میخوره (+).
شاید بشه گفت اولین تفاوتی که این پیام تسلیت رو از سایر پیامهای تسلیت متمایز میکنه اینه که ایشون در سایتشون از سایر مراجع با لفظ "آیت الله العظمی" نام بردن در حالی که در مورد آقای منتظری به لفظ "آیت الله" بسنده کردن.
تفاوت های بعدی برمیگرده به لحن و نحوه نگارش: در حالی که این پیام خیلی مختصر و محقرانه و بیشتر خطاب به شخص احمد منتظری نگارش شده، شاهد هستیم که پیامهای تسلیت قبلی به شکل قابل ملاحظه ای مفصل تر بوده و در همه اونها -بدون استثنا- ایشون ابتدا از وفات مرجع فوق ابراز تالم و تاثر نموده، سپس وفات مرجع مربوطه رو ضایعه ای برای اسلام برشمرده و نهایتا اون رو به "آستان مقدس ولی عصر"، طلاب و خوانواده و در آخر هم به "جمیع مومنان" تسلیت گفتن.
اینها رو که به همراه انتشار دیر هنگام این پیام تسلیت کنار هم قرار میدی، اینطور به نظر میاد که هدف آیت الله سیستانی از انتشار این پیام مختصر و محقرانه اونهم بعد از انجام مراسم خاکسپاری، بیشتر از اینکه به منظور تسلیت درگذشت آیت الله منتظری بوده باشه، نوعی واکنش عوام فریبانه بوده در راستای جلب نظر افکار عمومی.
با توجه به موقعیتی که ایشون دارن نمیدونم چی میشه گفت اما سکوت هم نمیتونم بکنم... جناب سيستانی، آیت الله العظمی سیستانی، مرجع عالیقدر تشیع، شما با این پیام محقرانه و دیرهنگام آقای منتظری رو تحقیر نکردید، بلکه حقارت نفس خودتون رو نشون دادید. جناب آیت الله، جناب مرجع، من به عنوان یک انسان آزاده به شما به عنوان یک مقام مذهبی فقط یک توصیه دوستانه دارم و اونهم اینکه درسته اینطور که پیداست در باطن باور ندارید که یک انسان مومن و معتقد باید همه کارهاش صرفا در راه رضای خدا و به نیت قربة الی الله باشه، اما حداقل در ظاهر یا از آخور (رژيم جمهوری اسلامی) بخورید و يا از توبره (توده مردم و افکار عمومی) و فراموش هم نکنید که همه اینها در تاریخ ثبت خواهد شد و روزی آیندگان اونها رو مورد قضاوت و داوری قرار خواهند داد.

۳۰ آذر ۱۳۸۸

حاکمان کاخ نشین، حکیم خانه نشین و مردم



خبر فوت آيت الله منتظری رو که شنيدم، شخصا متاثر شدم ولی تصورشم نميکردم اين احساس تاثر بين من و خيلی از دوستان همفکر و هم بینش ديگه ام مشترک باشه و باید بگم وقتی که ديدم توی شبکه های اجتماعی، به جرات، همه دوستان خداناباور و غیر مذهبی هم -با توجه به جایگاه مذهبی ای که ایشون داشتن- نسبت به وفاتشون واکنش نشون دادن واقعا شگفت زده شدم.



مقبولیت آقای منتظری -در جایگاه یک آیت الله- بین افراد دگر اندیش، به خوبی نشون ميده که انسانيت و اخلاق فرای مذهبه و انسانها فارغ از نژاد و رنگ و مذهب ميتونن به هم نزديک باشن.



وفات اين انسان آزاده رو به دوستداران ايشون تسليت ميگم و آرزو ميکنم روزی برسه که همه ما بتونيم با عقاید مختلف در کنار هم و در ايرانی آزاد زندگی کنيم.



۲۲ آذر ۱۳۸۸

عذاب ابدی



بیست ساله که مُردی، ولی هنوزم که هنوزه فقط مایه عذاب و دردسری... خودت بگو چی هدیه کنم به اون روحت آخه؟!


پیوست: نماينده ولي فقيه در استان فارس و امام جمعه شيراز اهانت به ساحت مقدس امام راحل(ره) را حرکتي تقريبا شبيه ارتداد خواند

۲۵ آبان ۱۳۸۸

هیچ کاری لازم نیست بکنی! توی این فرهنگ تو یک زنی و این خودش بزرگترین گناهه...

تو یک زنی و برای همین هم باید تحریف بشی... تو فقط میتونی نردبونی باشی برای بالا رفتن ولی حق نداری نردبون بودنت رو بلند فریاد کنی... تو باید همه سنگینی وزنشون رو تاب بیاری بدون اینکه صدات دربیاد... و این سرنوشت توئه که هرازگاهی با یه سطل رنگ بیان سراغت و به شکل دلخواه رنگت کنن تا طوری به نظر بیای که دوست دارن دیده بشی... و تو در برابر همه اینها اجازه داری فقط یک عکس العمل از خودت نشون بدی: تشکر آمیخته به قدر شناسی... این جبر تاریخی سرزمین توئه -حتی امروز- و تو هیچ کاری لازم نیست بکنی! توی این فرهنگ تو یک زنی و این خودش بزرگترین گناهه...

پ.ن: گاهی نوشتن تنها کاریه که میتونی بکنی تا آرامش بگیری... این متن رو تقدیم میکنم به همه همجنسانم که در راه حفظ غرور و اخلاقیات جامعه باید مورد تحریف قرار بگیرن...

فقط یه مدت دیگه سمبل مظلومیت زن ایرانی باقی بمون، خواهش میکنم...

سلام ندا جان، خوبی عزیز؟! راستی میگم خبر داری نامزدت کاسپین از ایران خارج شده؟! چی؟! اون نامزدت نبوده؟! پس کی بوده؟! دوست پسرت بوده؟! نه عزیزم، تو داری اشتباه میکنی!
اصلا بذار یک کمی بیشتر برات توضیح بدم: ببین گلم، تو که یک آدم معمولی که نیستی که، تو سمبل مظلومیت زن ایرانی هستی، تو سمبل مبارزه ای، تو شهید راه سبزی که همه دنیا میشناستش و دوستش داره، نارحت نشو از دستم، فکر نکن برای ما مرده تو عزیـزتر از زنده اته، نــه، اما مسئله اینه با توجه به جایگاهی که تو داری نمیتونی خودت باشی، نمیتونی دوست پسر داشته باشی، نمیتونی یه دختر معمولی بوده باشی... ببین عزیزم اصلا سنتها به کنار، غیرت ماها به عنوان یک ایرانی قبول نمیکنه این پسره صرفا با تو دوست بوده باشه...
عزیزم، ندا جان! خواهش میکنم گوشهات رو نگیر، روتو از من برنگردون، متاثر نشو... باور کن کسی قصد سانسور کردن تو رو نداره، باور کن ما تو رو همونطوری که بودی دوستت داریم، اما جلوی غریبه ها بده، زشته، اونوقت مردم درباره تو چه فکری میکنن؟! ندا جان خواهش میکنم قهر نکن، فقط یک کمی تحمل داشته باش، جنبش که به ثمر برسه همه چی درست میشه، اونوقت اونقدر درک پیدا میکنیم که تو رو سانسورت نکنیم... بهم پوزخند نزن، باور کن اگر این دیکتاتورها برن همه چی درست میشه، گریه نکن، اشک نریز، فقط خواهش میکنم یه کم دیگه صبوری کن، فقط یه مدت دیگه سمبل مظلومیت زن ایرانی باقی بمون، آخه ما به مظلومیت تو نیاز داریم، "همه"* ما به مظلومیت تو نیاز داریم...

پ.ن: این حکومت نیست که باید عوض بشه، این من و تو هستیم که باید عوض بشیم... هر وقت من و تو عوض شدیم اونوقت حکومت هم به خودی خودش عوض میشه، پس بیا اصلاحات و تغییرات رو از خودمون شروع کنیم و افراد رو همونطوری که هستن بپذیریم و به واقعیت وجودیشون احترام بذاریم، حتی اگر واقعیت وجودیشون با باورهای ما در تضاده...

*این "همه" شامل پسری هم میشه که با نام ندا از ایران خارج شده و این روزها سعی داره ما رو بیشتر با "ندا" آشنا کنه... ندایی که من میشناسم دختریه که با چشمان باز از دنیا رفت... شخصا اگر روزی بخوام پای صحبت یک نفر بشینم، اون یک نفر فقط زنی میتونه باشه که مثل میلیونها مادر دیگه بی هیچ چشم داشتی این دختر رو به دنیا اوورد، با عشق شیرش داد و صبورانه بزرگش کرد و مسلما تا آخرین لحظه زندگیش بار فراغش رو به دوش خواهد کشید...

۲۴ آبان ۱۳۸۸

از اولشم دلم نمیخواست سیاسی بنویسم، نه اینکه سیاسی نبودم، نه اینکه نوشته هام اصلا رنگ و بویی از سیاست نداشتن، نه اینطور نبود، اما دلم نمیخواست اینجا رو کاملا درگیر مسائل سیاسی کنم ولی این چیزی بود که بعد از انتصابات و کودتای سیاسی در ایران اتفاق افتاد...

به پست های چند ماه گذشته که نگاه میکنم حتی یه پست شخصی هم نمیبینم، وبلاگم برام یه جورایی غریبه شده و حرفهام انبار شده گوشه دلم، همون حرفهایی که وقتی میخوام بنویسمشون نمیتونم... حتی چند بار هم تصمیم گرفتم تمام پست های غیر سیاسی و غیر اجتماعی رو پاک کنم تا شاید فضای اینجا کمی یکدست تر بشه و دیگه اینقدر برام بیگانه نباشه، اما نتونستم، آخه توی هر کدوم اون پست ها یه عالمه خاطره و حرف پنهان شده که نمیتونم به راحتی با یه دکمه پاکشون کنم... با این حساب حرفهای دلم رو جای دیگه میزنم، هر چند اینکارم باعث کم کاری و کم نویسی ام در بیخیالات خواهد شد، که خیلی دوستش دارم، اما این رو بهترین راه میدونم برای اینکه هم اینجا رو به همین شکلی که هست حفظ کنم و هم حرفهام روی دلم سنگینی نکنه...

۸ آبان ۱۳۸۸

محمود وحید نیا رهبر من نيست!

برای من محمود وحيد نيا انسان شريفیه که در یک زمان و مکان خاص، آگاه از هزینه ها، در راه اعتقاداتش قدم برداشته و در طی این مسیر تسلیم ترس یا مصلحت اندیشی نشده، اما باید اعتراف کنم این انسان شریف -با همه احترامی که براش قائلم و دقیقا هم به دلیل همه احترامی که براش قائلم- رهبر من نیست و این یعنی اینکه اگر زمانی ازش گفتار یا کرداری دیدم بر خلاف انتظار و عقایدم، به جای اینکه یکه بخورم و قیل و قال راه بندازم و با قمه بذارم دنبالش و شروع کنم به هتک حرمت و توهین و تخریب که ای فلان فلان شده پدر فلان، تو از اولش هم خائن بودی و نقش بازی میکردی و ...، سعی میکنم بدون انکار گذشته اش، محترمانه در همون زمینه خاص نقدش کنم و بپذیرم که الزاما من با این شخص در همه زمینه ها تفاهم فکری ندارم.
مطمئنم اینطوری محمود وحید نیا همیشه برای من محمود وحید نیا باقی میمونه، بدون اینکه روزی روزگاری خودم رو ناگزیر ببینم علاوه بر نادیده گرفتن کرده ها و گفته های سابق خودم، خدمات قبلی این فرد رو هم سانسور کرده و همه نشانهای افتخاری ای رو که زمانی خودم بهش داده بودم ازش باز پس بگيرم.
پ.ن: جای وحید محمود نیا در این متن، هر کس دیگه ای رو هم میشه گذاشت ولی اینکه از ایشون اسم اووردم برای اینه که ایشون در حال حاضر به روز ترین ترین سوژه برای این مورد هستش.
ضمنا دلم نمیخواد کسی با خوندن این متن رنجیده خاطر بشه، منظور من از بیان این مطلب فقط و فقط تکیه روی این مطلبه که از افراد به جای خودش قدردانی کنیم ولی برای اونها تقدسی قائل نشیم که بعدتر دیگه به صورت معمولی قابل انتقاد نباشن و برای نقد اونها مجبور بشیم اول هاله تقدسشون رو بشکنیم.
با آرزوی موفقيت و بهروزی برای همه دوستان

۶ آبان ۱۳۸۸

هموطن، اتحاد!


هموطـن هموطـن، یادت نره، اتحـاد اتحـاد، تا چشم خ.ر در بیاد، دیکتاتوریش سر بیاد

۲۹ مهر ۱۳۸۸

ما، اوباما و هاله نور!


یعنی داستان اوباما و هاله نور از چه قرار میتونه باشه؟!
الف-اوباما هاله نور احمدی نژاد رو کش رفته
ب-اوباما داده از روی هاله نور احمدی نژاد یکی براش بسازن
ج-احمدی نژاد هاله نورش رو به اوباما قرض داده، به شرطی که بودجه حمایت از دموکراسی در ایران قطع بشه
د-توهم هم اصولا چیز قشنگیه واسه خودش، بی خیال این حرفها بذار حالشو ببریم!
.
.
.
.
.
پ.ن: بعد از مدتها وقتی شروع میکنی به نوشتن، احساس میکنی انگشتهات اینقدر سنگین شده که به سختی میتونی تکونشون بدی...

۱۱ مرداد ۱۳۸۸

خامنه ای جنبش ما رهبر نداره، حالا تو برو از خود خدا هم اعتراف بگیر

با دیدن فیلم اعترافات ابطحی و عطریانفر فقط آتش خشمه که در وجودم شعله ور تر شده.

نمیدونم اینها بالاخره کی میخوان از توهین به شعور مردمی که به درستی راه و عمل خودشون ایمان دارن دست بردارن و بپذیرن که ما مردم اگر جونمون رو گرفتیم دستمون و به خیابونها اومدیم، نه از روی تحریکات آقای فلانی و به رهبری آقای بَهمانی، که به خاطر بیزاری از ظلم و فساد و دروغ جاری در دستگاه حاکم و برای احقاق ابتدائی ترین حقوق انسانی و شهروندیمون بوده، و اینکه این وسط یک روز بشیم خس و خاشاک، یک روز اغتشاشگر وابسته به اجنبی، یک روز تعدادی بازنده افسرده و امروز هم یک مشت احمق که افسارشون رو تمام و کمال دادن دست ابطحی یا عطیانفر، فقط اراده ما رو برای مبارزه راسخ تر میکنه و بس.

این تنها چیزیه که بعد از دیدن این فیلم دلم میخواد فریاد کنم:
" آهای پیر خرفت! من رهبر ندارم، من نیـــاز به رهبر ندارم، من خودم رهبر خودم هستم و تا روزی که زنده ام برای بازپس گیری میهن عزیزم ایران با تو مبارزه میکنم، برای بلعیدن این لقمه بزرگتر از دهنت باید صدای من و تک تک دوستان همدل و همصدای من رو رو خفه کنی که نمیتونی، حالا برو از خود خدا هم اعتراف بگیر."


پ.ن: مسخره ترین صحنه این فیلم تصویر بسیار بزرگ خامنه ای بر روی یکی از دیوارهای دادگاه بود و تلاش دوربین برای جا دادنش توی کادر.

۳۰ تیر ۱۳۸۸

آغای خامنه ای خر خودتی، بساط خیمه شب بازیت با احمدی نژاد رو هم بردار ببر جای دیگه ای پهن کن

مسخره ترین خبری که در طول مدت اخیر خوندم خبر ابراز مخالفت کتبی خامنه ای با ابقای رحیم‌مشایی در نقش معاون اول احمدی نژاد در دولت دهم و در پی اون پافشاری احمدی نژاد بر موضع خودش و تعبیر این حرکت به تقابل خامنه ای و احمدی نژاده!
راستش احساس میکنم برای قبول این مسئله که احمدی نژاد اینقدر بزرگ شده که در برابر آغا قد علم کرده و علنا تو روی آغا وایستاده و داره قدمی بدون اجازه و برخلاف میل آغا برمیداره، باید کمی بیشتر از خیلی زیاد احمق و ساده لوح بود، اینقدر که نتونست درک کرد که یک عروسک خیمه شب بازی هیچوقت صاحب اختیار نخواهد بود تا بتونه حرکتی خارج از کنترل عروسک گردانش انجام بده.
منحرف کردن ذهن مخالفین و منتقدین از عدم مشروعیت کلی دولت کودتا و یا ارائه تصویری غیر وابسته و نترس از احمدی نژاد (چیزی شبیه موسوی) میتونه از اهداف سناریوی خیمه شب بازی جدید آغا باشه که البته باید گفت در اینصورت معلومه آغا فراموش کردن که ما همه ایرانی هستیم و خوندن دست حریف و پی بردن به ترفندهاش اونقدرها هم که ایشون تصور میکنن برامون کار سختی نیست.
پ.ن.: در خوشبینانه ترين حالت ميشه اينطور تصور کرد که اين سناريوی مسخره قراره بهانه اي باشه برای عدم تنفيذ حکم رياست جمهوری احمدی نژاد، که البته این احتمال با توجه به بدکینه بودن خامنه ای و ميزان توحشی که تا به امروز از خودش نشون داده و همچنين خط و نشونی که بعد از نماز جمعه برای هاشمی رفسنجانی کشیده داده و خوابهاي طلایی ای که برای آينده خودش ديده، خيلی خيلی بعيد به نظر ميرسه.

۲۸ تیر ۱۳۸۸

دلم ميخواد ديگه نباشم، دلم ميخواد همين لحظه دنيا تموم بشه، به آخر برسه، همه با هم ديگه نباشيم...
حالم بی اندازه بده، اينقدر که شايد هرگز نبوده...
هميشه دلم ميخواست يه پرنده باشم، آزاد، رها، بدون مرز...
از اينهمه آدم خسته شدم، از اينهمه دهن، از اينهمه دهنی که همیشه بازه، از اینهمه دهنی که حتی بيشتر از چشم باز ميشه...
وقتی خوردن آدمها رو ميبينم حالم بد ميشه، احساس ميکنم هر کدوم ما ميتونيم به راحتی خون همديگه رو سربکشيم و گوشت همديگه رو بجويم تا چندی بيشتر زنده بمونيم، یا حتی بدتر از اون، به خاطر اینکه به پول بیشتر یا مقام بالاتری برسیم...
حالم بد شده از خودم، از دنیا، از اينهمه چشم بسته و اينهمه دهن باز...
نمیدونم، شاید به خاطر هورمونهای بدنمه، یا همه این فشارهای لعنتی، یا هر کوفت و زهر مار دیگه...
دلم میخواد برم یه جایی که هیچ کس و هیچ چیز نباشه، یه جزیره که فقط من باشم و خاک و آب، یه جایی که راحت بتونم فریاد بکشم، ، بدون اینکه کسی من رو ببینه یا بشنوه...
...
...
...

۲۳ تیر ۱۳۸۸

لالالالا عزیز ترمه پوشم...(در رثای سهراب)


تصاویر که از جلوی چشمات رد میشه نه خون هست، نه تفنگ و نه گلوله، فقط و فقط پیکر ترمه پوش سهراب ۱۹ ساله هست و یک زن، یک مادر که داره فرزندش رو با همه امیدها و آرزوهایی که براش داشت به دل خاک میسپره، یک زن و یک مادر که ضجه مویه هاش مو بر تن آدم راست میکنه و شونه هات رو هر کجای این کره خاکی که باشی به لرزه در میاره...
زن چیز زیادی نمیخواد، فقط میخواد در این واپسین لحظات یکبار دیگه صورت نازنین پسرش رو ببینه، میخواد یکبار دیگه دستی به سر و روی سرو کمانی که ۱۹ سال به پاش نشسته بود بکشه، میخواد با عزیزی که ۲۶ روز تمام به امید در آغوش کشیدن دوباره اش به همه جا سر زده بود وداع کنه...
سرتاپاش یک دقیقه هم طول نمیکشه، زن ایستاده و فریاد میزنه، درست انگار که یک گُله آتیشه این مادر "همه تون بدونید، ناجوونمردونه بچه من رو کشتن، میدونید ۲۶ روز من رو چرخوندن، چرخوندن گفتن تو اوینِ، گفتن تو اوینِ اما کشته بودنش، کشته بودنش، تیر به قلبش زدن، اونا نامردن، نامردن، من باید حرفهام رو بزنم، هیچ کس نمیتونه جلوی من رو بگیره، هیچ نامردی، اونا نامردن..." و تو هم با زن آتیش میگیری و دیگه صداش رو نمیشنوی، اصلا همینقدر کافیه که تو رو درهم بشکنه و بغضت کهنه ات رو باز کنه، و تو تمام طول شب خواب زنی رو میبینی که پسرش رو در آغوش میکشه و میبوسه و نوازش میکنه و به سینه فشار میده و دوباره از نو... صدای خنده های مادر و فرزند اینقدر بلنده که هر از گاهی تو رو از خواب میپرونه، اما هر بار توی همون خواب و بیداری اشکهات رو پاک میکنی و همه تلاشت رو میکنی تا دوباره به خواب فرو بری، تا زن بتونه بازم سر پسرش رو روی زانوهاش بذاره و موهاش رو نوازش کنه و براش لالايی بخونه:
لالالالا عزيز ترمـــــــه پـــوشــم
کجا بردی کليد عقل و هوشــــــــم
لالالالا گل بی شیـــله پیـــــــــــله
گل تنهای بی ایــــــل و قبیــــــــله
لالالالا عزیــــــز و یــــــاور من
غریب از همــــــه تنهـــــــاتر من
بخواب آروم که رویــاهاتو کشتن
بخواب مادر نبینی مــن رو کشتن
بخـواب شایــد خداتو خواب دیدی
بهش گفتی چه زجرایـــی کشیدی
لالالالا نـــمونده هیچ پنـــــــاهی
شب و روزم شده بی تو تبــاهی
لالالالا گل مـــن يـــاور مــــــن
غريب از همه تنهـــا تر مــــــن
....

راستی کسی ميدونه اين شب چرا اينقدر طولانيه؟!

۲۲ تیر ۱۳۸۸

اطلاعيه کمپين بين المللی حقوق بشر در باره کشته شدن سهراب اعرابی



اطلاعيه کمپين بين المللی حقوق بشر در باره کشته شدن سهراب اعرابی
دوشنبه، ۲۲ تير، ۱۳۸۸

کمپين بين المللی حقوق بشر خواستار حقيقت يابی در باره ناپديد شدگانی شد که در هاله ای از نيرنگ و دروغ، سردرگمی، و رعب و وحشت ايجاد شده گم شده است.
۲۱ تيرماه ۱۳۸۸- کمپين بين المللی حقوق بشر در ايران امروز گزارش داد که مقامات ايرانی، خانواده سهراب اعرابی، ۱۹ ساله، را پس از گذشت ۲۶ روز از ناپديد شدنش مطلع کردند که او در اثر تيراندازی به قلبش در جريان راهپيمايی کشته شده است.
پروين فهيمی؛ مادر سهراب که از اعضای مادران صلح است در اين مدت ۲۶ روز تلاش های گسترده ای برای کسب خبر در باره پسرش کرده بود و عکس های او را به همه زندانها، دادگاه ها و هر جايی که امکان داشته برده وخواستار روشن شدن وضعيت او شده بود. سرانجام در شامگاه بيستم تيرماه، پس از برگزاری يادبود دهمين سال جنبش دانشجويی، داگاه انقلاب آنها را احضار کرد تا با مراجعه به اداره آگاهی از ميان عکس های فراوان اجساد، سهراب را شناسايی کنند. به گفته اعضای خانواده سهراب به کمپين بين المللی حقوق بشر در ايران، جسد سهراب در روز ۲۹ خرداد ماه يعنی ۵ روز پس از ناپديد شدنش، به پزشکی قانونی تحويل داده شده است. سهراب اعرابی قرار بود که در تيرماه امسال در کنکور ورودی دانشگاه ها شرکت کند.سهراب اعرابی در اثر تيراندازی به قلبش کشته شده است اما هنوز معلوم نيست که آيا او اول مجروح شده و به بيمارستان منتقل شده و بعد فوت کرده است يا اينکه در همان جريان راهپيمايی و بلافاصله پس از تيراندازی کشته شده است.
هادی قائمی؛ سخنگوی کمپين بين المللی حقوق بشر در ايران در مورد مرگ سهراب گفت:" اگر سهراب در اثر تيراندازی در روز ۲۵ خرداد ماه در خيابان کشته شده است، چرا جسد او در روز ۲۹ خرداد ماه تحويل پزشکی قانونی شده است؟" هادی قائمی با شدت تمام اعلام کرد که "ما خواستار يک تحقيق مستقل و يک پاسخگويی کامل در باره علت مرگ سهراب اعرابی و پيگيری مناسب توسط قوه قضائيه هستيم." قائمی تاکيد کرد که "اين تحقيق بايد روشن کند که مقامات منتظر چه چيزی بودند و چرا اين همه مدت طول کشيد تا به مادرسهراب خبر مرگش را بدهند."
فقدان شفافيت و تاخير محاسبه شده در خبررسانی در باره مرگ بدون هيچ توضيح سهراب، تنها باعث شده است که نگرانی ها در باره سايرکسانی افزايش پيدا کند که ياجزو ناپديد شدگان هستند و يا بازداشت شدگانی که بدون هيچ ارتباطی با خانواده و وکيل در وضعيت بی ارتباط با دنيای خارج به مدت يک ماه در بازداشت هستند. خبری مبنی بر بازداشت حدود ۱۹۰ نفر در جريان تظاهرات در روز ۱۸ تير نيز اين نگرانی ها را شدت داده است.
هادی قائمی در باره اين نگرانی ها گفت:" بسياری از خانواده ها در وحشت هستند که به آنها هم خبر مرگ عزيزانشان را در راهپيمايی ها بدهند در حاليکه حقيقت همچنان مبهم بماند." هادی قائمی تاکيد کرد که " علاوه بر همه اينها، بی خبری از وضعيت ناپديد شدگان، برای خانواده آنها يک شکنجه است."

کمپین بین المللی حقوق بشر در ایران


۱۹ تیر ۱۳۸۸

ایدئولوژی ناب زوب شدگان در ولایت وقیح و نیروهای سرکوبگر: اول بکش، بعد سئوال کن (نقل به مضمون)

دقایقی قبل به راهنمایی یکی از کاربران وبسایت بالاترین، مطلبی درباره چگونگی سرکوب مردم معترض رو در وبلاگ یکی از بسیجی های ذوب شدگان ولایت وقیح به نام بین الحرمین خوندم که برای آشنایی سایر دوستان با میزان انسانیت و شرافت این برادران ارزشی مخلص، قسمتهاییش رو ذکر میکنم.

البته تاریخ ارسال این پست حدود یک سال قبل هست ولی نویسنده وبلاگ حدود شش ماه قبل در آخرین پست خودش مدعی میشه که" من مسئول انجمن آموزش های نظامی سایت بسیجیان شدم برای همین زیاد اینور را وقت نمیکنم برسم" و خب وقتی که اینها رو کنار هم میذاری به این نتیجه میرسی که حکومت برای سازماندهی این سرکوبها با خشونت هرچه تمام از قبل برنامه ریزی کرده و در حال تهیه و تدارک بوده و البته همونطور که در همین متن هم به چشم میاد، بیشترین هدفشون هم ایجاد ترس و وحشت بین معترضین و متفرق کردن اونها هست.

به هر حال اگر بخواهیم که بر دشمن غلبه کنیم باید اون رو به خوبی بشناسیم و با تاکتیهاش آشنا باشیم.

عملیات تاکتیکی ضد شورش:
فرض ما بر اینه که جمعیت شورشی تونستن از موانع اولیه
عبور کنن و وضعیت به حالت قرمز رسیده. در این حالت
نیروهای ضد شورش باید به
شدیدترین شکل ممکن به سرکوب نیروهای شورشی بپردازن. حالا یه راست میریم رو آرایشات در عملیات ضد شورش.

1- آرایش پیکانی : در این نوع آرایش نیروهای ضد شورش
باید به سرعت و با دستور فرمانده به شکل پیکان در اومده و با تمام قوا به قلب اغتشاشگران حمله کنن. مسلما در صورتی که این نیروها بتونن جمعیت آشوبگر رو از وسط نصف کنن به راحتی میتونن نسبت به دستگیری اونا اقدام کنن...همیشه برای آشوبگران راه فرار بذارین تا بتونن فرار کنن. بعد از آروم شدن اوضاع میشه از روی
اعترافات افراد دستگیر شده و فیلمهایی که نیروهای اطلاعاتی برداشتن و همچنین جاسوسان ما در بین اغتشاشگران اونا رو شناسایی و بازداشت کرد.

2- آرایش پله به راست و پله به چپ : این دو نوع آرایش
برای سرکوب نیست بلکه بر عکس برای اینه که شما
جمعیت ناآرام رو مجبور به فرار کنین. در حالت پله به راست جمعیت وادار میشه به سمت چپ فرار کنه و در حالت پله به چپ جمعیت به سمت راست هدایت میشه. بدین ترتیب شما از دست اونا راحت
میشین!

3- آرایش لوزی: برای حفاظت شخص یا وسیله ای که در بین
آشوبگرا گیر افتاده به کار میره. مشخصه که الزاما منظور من شکل لوزی نیست بلکه میتونه به صورت دایره ، بیضی ، مستطیل یا هر شکل دیگه ای باشه. مهم اینه که بتونین از مرکز محل قرار گیری حفاظت کنین.

چند نکته کوچیک هم توی عملیات ضد اغتشاش وجود داره که عبارتند از:

...

2- قیافه نفرات باید کاملا اخمو و جدی باشه. مسلمه که اگه بخندید
آشوبگرا سرتون سوار میشن!

3- تجهیزات و مخصوصا باتوم رو به شکلی در دست بگیرین
که کاملا مشخص باشه. به این صورت میتونه باعث ایجاد ترس در جمعیت آشوب طلب بشه.

...

5- از وسایل کمی مثل ماشین آبپاش و رنگپاش حتما استفاده
کنین.

8- استفاده از گاز اشک آور تا آخرین لحظه توصیه نمیشه.
ضمنا بهتره قبل از استفاده از اشک آور این مساله رو از
بلندگو اعلام کنین. ممکنه باعث ترس آشوبگران و متفرق
شدن اونا بشه.

9- استفاده از شوکر و باتوم برقی فقط برای افراد دستگیر شده ای پیشنهاد میشه که خیلی اذیت میکنن.

01- هیچ وقت افراد بازداشت شده رو جلوی دید دیگران کتک نزنین. این کار باعث تحریک جمعیت میشه. بهتره اول اونا رو به
ماشینهای مخصوص انتقال بدین و بعد باهاشون به تمرینات بدنی بپردازین!

11- بهتره از دست بند سیمی استفاده کنین. ( منظورم دستبند پلاستیکی نیست). دستبند سیمی این ویژگی رو داره که شخص دستگیر شده نمیتونه خیلی با دستش بازی کنه چون دستبند به راحتی دستش رو می‌بره.

در نهایت اگر تمام اصول گفته شده جواب نداد پیشنهاد
میکنم از تاکتیک جنگ
های چریکی استفاده کنین:

First kill and second the question

یعنی « اول بکش بعد سوال کن »

پ.ن: از روز کودتای ننگین ۲۲ خرداد به بعد هر بار که میخوام اینها رو مورد خطاب قرار بدم، ناخودآگاه کلمه دشمن میاد توی دهنم، تا حالا خیلی سعی کرده بودم ازش استفاده نکنم ولی فکر نمیکنم لزومی داشته که بیشتر از این خودسانسوری کنم.
پ.ن: قسمت های آخر این مطلب واقعا اوج توحش و عقده ای بودن اینها رو به خوبی نمایش میده، خصوصا اون تیکه آخر که میگه "اول بکش بعد سئوال کن"... بعد از خوندن این متن همه اش ناخودآگاه اون جمله ای میفتم که میگفت "همه گناهکارند مگر اینکه خلافش ثابت بشه".

۱۷ تیر ۱۳۸۸

چه کسی میخواهد من و تو ما نشویم؟!

امروز بعد از نود و بوقی مشغول جمع و جور کردن کاغذ باطله هام بودم که نامه ها و کاغذهایی که محتوی اسم و آدرس و ... بودن رو روی هم گذاشتم تا طبق عادت قبل از دور انداختن پاره شون کنم، اما از اونجایی که حجم کاغذهای مربوطه زیاد شده بود موفق نشدم این کار رو به یکباره انجام بدم و ناچارا شروع کردم به تقسیم کاغذها در دسته های کوچکتر تا بلکه راحتتر بتونم پاره شون کنم که بی اختیار یاد موقعیت فعلی خودمون و حکایت معروف اون پیرمردی افتادم که در بستر مرگ فرزندانش رو دور هم جمع میکنه و به دست هر کدومشون یک شاخه چوب میده و ازشون میخواد تا شاخه چوب رو بشکنن و بعد از اینکه فرزندانش به راحتی موفق به شکوندن تک شاخه ها میشن، به دست هر کدومشون یک دسته چوب میده و ازشون میخواد که اینبار چوب های دسته شده رو بشکنن و وقتی که هیچ کدوم از فرزندانش موفق به شکستن چوبهایی که در کنار هم دسته بندی شده بودن نمیشن، با مهربانی و شفقت بهشون یادآوری میکنه که اونها هم در واقع هر کدومشون تمثیلی از یک شاخه چوب هستن و همونقدر که میتونن به تنهایی شکننده و آسیب پذیر باشن، وقتی که در کنار هم قرار بگیرن، اتحاد و همدلی قدرتی جادویی بهشون میده که بر اساس همون قدرت دیگه به راحتی قابل شکست و نابودی نیستن.
نمیدونم، شاید بد نباشه که تک تک ما در این روزهای حساس این حکایت آشنا رو بارها و بارها برای خودمون و اطرافیانمون تکرار کنیم تا مبادا که فراموش کنیم که اگرچه هر کدوم ما به تنهایی در برابر این حکومت سفاک و بیرحم شکننده به نظر میرسیم، اما اون چیزی که به ما قدرت داده و باعث شده تا خواب راحت از چشم این جماعت ظالم گرفته بشه و مجبور بشن که برای سرکوب ما مردم معمولی به ظاهر ناتوان و غیر مسلح، همه خبرنگاران خارجی رو اخراج کنن و اینترنت رو بیشتر از همیشه محدود کنن و پیشرفته ترین سیستم شنود و جاسوسی رو بخرن و اینهمه فعال سیاسی و روزنامه نگار و شهروند عادی رو دستگیر و زندانی کنند و سرویس های اس.ام.اس و تلفن همراه رو از کار بندازن و از لبنان برای سرکوب مردم نیرو وارد کنن و برای مشاوره به روسیه نیرو بفرستن و برای کشتار مردم عادی دست به دامان نیروهای تک تیرانداز و لباس شخصی بشن و جنازه دانشجوها و سایر افراد کشته شده رو به طور شبانه و مخفیانه دفن کنن و مجروحان رو در مسیر بیمارستان و یا حتی از داخل بیمارستانها بدزدن و با پخش شایعات دروغین سعی در ایجاد فضای رعب و وحشت داشته باشن و یک شهروند فرانسوی رو به خاطر همراه داشتن چهارتا فیلم از تظاهرات مردمی روی گوشی موبایلش به زندان بندازن و عاقبت هم برای جلوگیری از عملی شدن طرح اعتصاب عمومی و تظاهرات گسترده ۱۸ تیر بیان و کل شهر تهران رو به تعطیلی بکشونن، همین قدرت اتحاد و همدلی ماست. پس نترسیم و برای حفظ زندگی خودمون هم که شده کنار هم باقی بمونیم و بدونیم که فاصله گرفتن از جنبش و حرکت، نه تنها ما رو به عنوان یک تک شاخه در برابر این ظلم و بی عدالتی ایمن نخواهد کرد بلکه به نوعی در دراز مدت ما رو از هر زمان دیگری شکننده تر و آسیب پذیر تر میکنه. باور داشته باشیم که هیچ ظلمی پایدار نیست و تا زمانی که ما خودمون با پای خودمون عقب نشینی نکنیم، هیچ نیرویی قادر به شکست ما نخواهد بود و اینها هم هر قدر زور بزنند و تلاش کنند بدون همکاری خود ما شانسی برای اجرای نقشه های پلید و گامهای بعدی خودشون نخواهند داشت.
به امید پیروزی و رهایی

پ.ن: این روزها در همه حال به فکر ایران و سرنوشتش و سرنوشتم هستم، انتظار ندارم آخر این هفته یا حتی آخر این ماه به پیروزی برسیم و موفق بشیم، اما میدونم آتش این جنبش در دل تک ما روشنه و به خاطر همین هم تا روزی که قلب ما در سینه بتپه، این آتش همچنان روشن باقی خواهد موند.
پ.ن.: یادمه روزهای اول ناآرامیها این ویدئوی زیبا رو که یک خبرنگار ایتالیایی از درگیریهای تهران تهیه کرده بود بارها و بارها تماشا کردم و هر بار از دیدنش بینهایت لذت بردم. در این ویدئو میبینیم که چطور مردم با دست خالی و صرفا با استفاده از تاکتیک مناسب، اول میدون رو برای نیروهای ضد شورش موتورسوار و مسلح خالی میکنن و وقتی که نیروها به میان جمعیت کشیده شدن، همه با هم به سمتشون هجوم برده و بر اونها غلبه میکنن (دقیقه ۱:۰۸). ما هنوزم همون مردمیم، فقط باید به نیروی اتحاد و همدلی خودمون ایمان داشته باشیم و هوشمندانه وارد عمل بشیم.

۱۲ تیر ۱۳۸۸

مادر...

-الو، سلام مامان!
-الو، سلام مادر، تویی؟! خوبی مادر؟!
صداش خسته اس و خالی، سعی میکنم سرحال باشم
-من که خوبم مامان، شما چطوری؟! خوبی؟! چه خبرا؟!
خودم میدونم سئوال مسخر ایه، مادر انگار صداش از ته چاه درمیاد
-خوبم مادر، خوبم، خبری نیست، تو چطوری؟! چیکار میکنی با درسا؟! آب و هوا چطوره؟!
میفهمم که نمیخواد از اوضاع احوال تهران حرفی بزنه
-اینجا که همه چی روبراهه مامان، درسامم اِی، میخونم، میگم دلم براتون خیلی تنگ شده
سکوت میکنه، میتونم تصور کنم که الان به یکی از عکسهای من که به در و دیوار آویزون کرده خیره شده و لبخند محوی هم روی لبهاش نقش بسته، دوباره زمزمه میکنه
-منم همینطور مادر
-میگم مامان، شاید تونستم جور کنم تو این یکی دوهفته یه سری بیام ببینمت...
-نه!
مهلت نمیده حرفم تموم بشه، خشم و تحکمِ توی صداش برام آشنا نیست، قبل از اینکه من فرصتی پیدا کنم که افکارم رو جمع و جور کنم دوباره طغیان میکنه
-ما سهممون رو دادیم، خیلی هم بیشتر از اونی که باید بدیم دادیم، لازم نکرده بیای منو ببینی!
اشک توی چشمهام جمع میشه، بی اختیار چشمهام رو میبندم، هنوز هم همون مادره، از اینهمه فاصله هم به راحتی فکر من رو میخونه، دلم نمیخواد به این زودی کوتاه بیام، چشمهام رو دوباره باز میکنم و به روبرو خیره میشم، باید محکم حرف بزنم
-چرا نه؟! من سهم خودم رو دارم!
عصبانی میشه و صداش رو میبره بالا
-پس من با این پای چلاقم سهم کی رو دارم میدم؟!
یه لحظه نفسم بند میاد و درد توی سینه ام میپیچه، پس حدسم درست بود،بی اختیار ضعف میکنم
-شما چرا؟!
لحنش تدافعی میشه
-من چرا چی؟! نکنه فکر کردی من بچه ام؟! نکنه یادت رفته چند سالمه؟!
حرفی نمیزنیم، هیچ کدوممون، چقدر دلم میخواست الان کنارش بودم، توی بغلش، چقدر دلم برای دستهای مهربونش تنگ شده، الان چی میتونم بهش بگم؟! میتونم بگم نرو؟! میتونم بگم شما با اون پاهای ارتروزیت بشین توی خونه؟! میتونم بگم اگه روزی شما نباشی، دیگه من هم نیستم؟! ...
صورتم و از همه بیشتر چشمهام گر گرفته، نمیتونم حرف بزنم، لال شدم... بالاخره خودش سکوت رو میشکنه، هر چی نباشه سالهاست که عادت کرده بغضش رو قورت بده و اشکهاش رو بریزه توی دلش، توی صداش دیگه بی حوصلگی نیست، خشم نیست، تدافع نیست، فقط و فقط سوز دل و خواهشه
-مادر، من میتونم برم بهشت زهرا بخوابم، ولی نمیتونم برم بهشت زهرا زندگی کنم
چقدر حرف جمع شده توی همین یک جمله، دلم میخواد فریاد بکشم، مشتهام رو بی اختیار گره میکنم، حرفی نمیتونم بزنم، دست روی نقطه ای گذاشته که نباید میگذاشت، منظورش رو میفهمم، دیگه نمیتونم ادامه بدم،چشمهام رو میبندم و بغضم رو قورت میدم
-من فقط گفتم دلم براتون تنگ شده، گفتم بیام همدیگه رو ببینیم
باید الان لحن صدام دلجویانه باشه، عذر خواهانه، معصوم، مثل همون بچه گی هام که شیطنت میکردم...
آهی میکشه، حال من رو میفهمه
-نه مادر، تو الان درس داری، امتحان داری، وقتش نیست، دیگه چطوری مادر؟! خوبی؟! نگفتی آب و هوا اونجا چطوریه؟!...

پ.ن. از اولین عکسی که از درگیریهای تهران دیدم، دیگه ته دلم حتی یه لحظه هم آروم و قرار ندارم. از اینهمه خفقان و بی عدالتی به تنگ اومدم. الان یه هفته اس که دیگه به تهران زنگ نزدم، میدونم که برای اونها زنگ زدن به من خیلی سخت شده اما دیگه از حرف زدن رمزی خسته شدم، از اینکه تلفن بزنم بپرسم امروز رفتید سینما یا نه و اگه رفتید فیلمش اکشن بوده یا نه و جواب سربالا بشنوم خسته شدم، از تصور جای باتوم روی بدن عزیزترین کسانم و بی خبری خودم خسته شدم، از اینکه ساعت تلفنم زدنم رو یه طوری تنظیم کنم که همزمان با الله اکبر گفتن مردم توی تهران باشه تا صداشون بپیچه توی گوشی خسته شدم، از این اینجا نشستن خسته شدم، نمیدونم تا کی میتونم مقاومت کنم، همه اش احساس میکنم یه بخشی از من توی تهران در حال مردنه، در حال جون کندن و عذاب کشیدنه، همه اش احساس میکنم این بخش داره منو به سمت خودش صدا میکنه، احساس میکنم که از من میخواد برگردم و کنارش باشم، صداش یکسره توی گوشمه، حتی توی خواب، حتی توی خواب، حتی توی خواب...

۹ تیر ۱۳۸۸

حکم مرگ یک دیکتاتور دیگر

دیگه حرفی برای زدن باقی نمونده. حکم مرگ سیاسی خامنه ای با تائید دوباره شورای نگهبان در روز هشتم تیر ماه ۱۳۸۸ مورد امضای نهایی قرار گرفت. جون دادن ایشون بسته به میزان سگ جون بودنشون ممکنه از چندین هفته تا چندین ماه طول بکشه ولی دیگه کوچکترین امیدی به زنده موندن فرد مذکور نیست. این فرد خودکامه بدون درس گرفتن از تاریخ، دقیقا همون راهی رو انتخاب کرد که قبلا هم دیکتاتورهایی نظیر هیتلر و پینوشه و ... برای مرگشون انتخاب کرده بودن.
به هر حال پایان یک دیکتاتور، دور یا نزدیک، سخت یا آسون، قرمز يا سياه، هر چیزی میتونه باشه به جز تأسف بار و غم انگیز!
پ.ن. برای درک عمق شکاف موجود بر سر سیاستهای نادرست خامنه ای و میزان احساس خطر از نابودی کل سیستم در درون نظام، گوش فرا دادن به این سخنرانی خالی از لطف نیست. سخنران مربوطه کسی نیست جز هادی غفاری، یکی از انقلابیون رادیکال و در مضان اتهام تیراندازی به امیر عباس هویدا به حکم صادق خلخالی.
به قول قدیمی تر ها "کسی که باد میکاره، طوفان درو میکنه"

۴ تیر ۱۳۸۸

ندا، خاری در چشم حکام سفاک و خونریز ایران

آقای حکومت اسلامی! بسه دیگه! باور کن پرداختن بیش از حد به داستان ندا برای تو درست مثل دست و پا زدن توی باتلاقی میمونه که خودت برای خودت درست کردی و هر چه که بیشتر در این باتلاق دست و پا میزنی، فقط به سرعت مدفون شدن خودت اضافه میکنی!
آخه مرد ناحسابی، اولش که میای و ادعا میکنی که فیلم کشته شدن ندا ساختگیه و اون خانم هم هنرپیشه و اون خونهای قرمز رنگ هم سس گوجه فرنگی، بعد که میبینی دروغت خیلی ضایع است و اسم و مشخصات و حتی آدرس مزار این دختر در دسترس همه قرار داره و انکار اصل داستان بی فایده هستش، میای دست به دامن سناریوی دست داشتن خبرنگار بی.بی.سی در این ماجرا میشی و ادعا میکنی که اینها اومدن یک عده ضد انقلاب رو اجیر کردن تا بوسیله اسلحه قاچاق براشون آدم بکشه و خوراک تبلیغاتی جور کنه.
وقتی ملت میان و به روت میارن که اگر اینطور بوده، پس چرا در مورد این فرد لفظ شهید رو به کار نبردید و چرا گواهی فوتش رو به علت جراحت وارده در اثر شلیک گلوله صادر نکردید و برای چی از برگزاری مجلس ختمش در مساجد تهران جلوگیری کردید و چرا خوانواده اش رو مجبور به سکوت و ترک محل سکونتشون کردید و ... میبینی که دروغت نگرفته و به جای سکوت، دوباره یک ایده ناب دیگه میزنه به سرت و میای سعی میکنی با استفاده از صحبتهای فردی که نامزد ندا معرفی شده و معلوم نیست اظهاراتش با توجه به خفقان سیاسی موجود تا چه حد میتونه مرجعیت داشته باشه، ثابت کنی که این دختر اصلا معترض نبوده و در راه وطن کشته نشده و سایرین هم دارن با بزرگ نمایی داستان شهادت ندا صرفا در حق بقیه افرادی که کشته شده اند اجحاف میکنند، غافل از اینکه رمز ماندگاری و سمبلیک شدن چهره ندا نه به خاطر مچ بند سبز یا سفید یا معترض بودن و نبودن اون، که به خاطر برطرف کردن شک و شبهات جهانی در رابطه با میزان قانون گریزی و توحش آمران امر و شخص خامنه ای در ایران هست و تو هر قدر هم خودت رو به در و دیوار بکوبی، آخرین نگاه مظلومانه این دختر و خون جاری شده روی صورتش رو نمیتونی از دامن خودت پاک کنی.
خلاصه اینکه آقای حکومت اسلامی! تا حالا هم که مردم رو خر فرض کردی و هی دروغ پشت دروغ بافتی فقط گور خودت رو کندی، این مهم نیست ندا معترض بود یا نه، مهم اینه که روزهایی پیش رو خواهی داشت که در اون روزها خونهای ناحقی که ریختی دامنگیرت خواهند شد.
به امید پیروزی و رهایی

۳ تیر ۱۳۸۸

آقای حکومت اسلامی،چرا به دست و پا افتادی و میخوای از زیر بار کشتن ندا و نداها شونه خالی کنی؟!

روز شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸ مطابق با ۲۰ ژوئن ۲۰۰۹ برای سرتاسر ایران روز سیاهی بود. در این روز سرکوب و کشتار مردم بی دفاع بوسیله عمال رژیم حکومت اسلامی به شکل بیرحمانه و گسترده ای در تهران صورت گرفت و ویدئوها دلخراشی هم از این فجایع منتشر شد که یکی از این ویدئوها صحنه در خون غلطیده شدن دختر جوانی به نام ندا در اثر شلیک گلوله به قفسه سینه اش بود.
برخلاف تصور رژیم، بعد از کشتارهای روز شنبه نه تنها مردم دچار ترس و وحشت نشدن، بلکه خشم و نفرت اونها از عاملان این جنایتها قوت گرفت و ندا به سرعت به سمبل مبارزه در راه آزادی و یک چهره جهانی مبدل شد.
اکنون بعد از گذشت چند روز رسانه های دولتی در ایران ترس خودشون رو از همه گیر شدن این خشم و اعتراض با به ابهام کشانیدن مسئله قتل ندا به خوبی به تصویر میکشن.
طبق گفته های رسانه های حامی دولت (بخوانید حامی ظلم و کشتار مردم بی دفاع)، ندا نه توسط نیروهای رژیم، که بوسیله عوامل ضد انقلاب و توسط اسلحه قاچاق و به سفارش خبرگزار شبکه BBC در ایران کشته شده تا برای رسانه های غربی خوراک تبلیغاتی فراهم بشه و حتی فراتر از این، فیلم مذکور میتونه کاملا ساختگی، ندا صرفا یک هنرپیشه و اون خونها هم سس گوجه فرنگی باشن!
راستش من نمیدونم با خوندن این تئوریهای مسخره چه حالی به دوستان دست داده ولی من شخصا بهت زده شدم از این میزان حماقت و بی شرمی که تئوریسینهای نظام در سر هم کردن این سناریوها به خرج دادن.
در مورد سناریویی که اصل واقعی بودن ندا و کشته شدنش رو زیر سئوال برده که هیچ حرفی نمیشه زد مگر ارجاع به قطعه ۲۵۷ ردیف ۴۱ شماره ۳۲ قبرستان بهشت زهرا و اما در مورد سناریوی دست داشتن خبرگزار شبکه BBC در کشته شدن ندا بوسیله عوامل ضد انقلاب هم باید گفت برادران مخلصی که برای سر هم کردن این سناریو آبکی زحمت کشیدن و به مغزشون فشار اووردن، یادشون رفته به این فکر کنن که اگر رژیم واقعا در کشتارهای اخیر دست نداشته و ندا و امثال اون بوسیله عوامل ضد انقلاب کشته شدن، پس چرا گواهی فوت کشته شدگان در درگیریهای خونین روزهای اخیر تحت عنوان مرگ در اثر شلیک گلوله صادر نشده؟! پس چرا از افرادی که به قول خودشون طی این روزها توسط عوامل دشمن و ضد انقلاب کشته شدن تحت عنوان شهید نام برده نمیشه؟! پس چرا دفن تعداد زیادی از این کشته ها شبانه و به دور از چشم خوانواده هاشون صورت گرفته و اصرار بر این بوده که دفن ندا هم بصورت مخفیانه صورت بگیره؟! پس چرا نیروهای رژيم مانع برگزاری از مراسم سوگواری برای ندا -و سایر افرادی که به قول خودشون بوسیله عوامل ضد انقلاب کشته شدن- در مسجد نیلوفر و یا هر مسجد دیگری در تهران شدند؟! و ....
نمیدونم چی میشه گفت، فقط میتونم بگم آقای حکومت اسلامی! اگر اینقدر شهامت نداری که پای جنایتهایی که انجام دادی بایستی و مرد و مردونه بگی که همه این افراد رو قربانی بقای خودت کردی، حداقل برو چهارتا تئوریسین و سناریو نویس خوب استخدام کن که مغزشون از کاه پر نشده باشه و وقتی که برات دروغ سر هم میکنن اینقدر دروغهاشون شاخ دار نباشه که حال آدم اینطوری به هم بخوره.
دیگه حرفی برای زدن ندارم، راستش این نهایت رذالت و بی شرمی بود که اینها از زیر بار خون ندا و امثال اون شونه خالی کردن و باز هم تکرار میکنم که همین مسئله به خوبی مدعای ترس این رژیم از خون مظلوم و ادامه خشم و اعتراضات مردم هست. شاید در فضایی که حکومت اسلامی تمامی رسانه ها رو به نفع خودش مصادره کرده بد نباشه که مطالبی از این دست رو به گوش مردم محروم از رسانه آزاد در داخل ایران برسونیم تا در باور واقعیتها دچار شک و تردید نشن.
به امید رهایی و پیروزی.

۲ تیر ۱۳۸۸

پرسش: آقای اوباما، انتخاب شما چیست؟ نفت ایران یا خونهای ریخته شده!

من به عنوان یک ایرانی فقط میخواهم بدانم که اگر قرار باشد آقای اوباما از بین این دو یکی رو انتخاب کنند، آن یکی کدامیک خواهد بود؟! نفت ایران یا خونهای ریخته شده؟!

۱ تیر ۱۳۸۸

به سوگ نشسته ام، نه برای ندا، که برای خودم، که برای ایرانم

من تا دو روز قبل ندا را نميشناختم، ندا برای من يک دختر بود مانند میلیونها دختر دیگر این کره خاکی که از قضای روزگار ایرانی بود و در کوچه پس کوچه های تهران نفس ميکشيد و زندگی ميکرد، شنبه ۳۰ خرداد ماه ۱۳۸۸ اما من با ندا آشنا شدم و پس از این آشنایی به حال خودم و کشورم زار گریستم.

ندایی که من دیدم آشوب طلب نبود، خس نبود، خاشاک نبود. ندا واقعی بود، از جنس من، از جنس تو، بی نهایت جوان، با یک دنیا آرزو، سرشار از طراوت، لبریز از زندگی، که میتوانست کور و کر و لال پشت درهای بسته بنشيند و به مانند يک عروسک کوکی نظاره گر سرنوشت خود باشد، که ميتوانست ازدواج کند، که میتوانست مادر شود، که ميتوانست دوازده تا بچه بزايد، اسم يکی را بگذارد کاوه و اسم ديگری را ضحاک، که ميتوانست هفتاد ساله شود... اما ندا جوان بود، ندا عروسک کوکی نبود، کور نبود، کر نبود، لال نبود، ندا در خانه ننشست، ازدواج نکرد، مادر نشد، هفتاد سال زندگی نکرد. ندا به پا خواست و متهورانه به خیابان رفت و بودنش را در کف کوچه پس کوچه های شهرمان به وسعت رنگ سرخ به اثبات رسانید.

ندا که پر میکشید در چهره اش ترسی نبود ، بدنش نمیلرزید، فرياد نمیکشید، اشک نمیريخت، برای زنده ماندن التماس نمیکرد، فقط با چشمانی باز نگاه منتظرش را رو به من و تو دوخته بود.

من در چشمان باز ندا پايان نديدم، خداحافظی نديدم، اندوه و درد نديدم، یأس ندیدم. من در چشمان ندا زندگی ديدم، آرزوی مادر شدن ديدم، هزاران حرف و راز نگفته دیدم. برای من ندا تمام نشده، برای من ندا نمرده، برای من ندا تازه آغاز شده، تازه متولد شده.

برای من ندا نه یک دختر تهرانی و نه یک هموطن و نه یک عدد، که انسان شریفی است که با نگاه آخرش به من میگوید که من بايد زنده بمانم و به جای او هم زندگی کنم و بچه بزایم، که به من میـگوید نترسم، نلرزم و ناامید نشوم، که به من میگوید برای یک زندگی سگی به کسی التماس نکنم، از حق خودم کوتاه نیایم و مثل یک عروسک کوکی نباشم.

ندا با نگاه آخر خود به من خیلی حرفها زد، ندا با همین یک نگاه به اندازه تمام عمر خودم و خودش با من حرف زد. ندا به من گفت این مهم نیست که چند سال زندگی کنم و چگونه بمیرم، مهم اینست که برای چه زندگی کنم و برای چه بمیرم.

من امروز به یاد سومین روز پرواز ندا تمام روز را گريسته ام، اما اشکهای من برای ندا نبوده، ندا مثل يک ستاره مرد، باشکوه، در اوج و با سکوتی روشنایی بخش... گريه من برای خودم بوده، برای خودم که که ندا و نداها را پيش از اين نميشناختم، که بودنشان را باور نمیکردم، که به حضورشان ایمان نداشتم و گريه من برای ايرانم بوده، ایرانی که این روزها داغدار از دست دادن دختران و پسران زیادی است که هر کدامشان یک ایران بودند به تنهایی... گريه من برای مادر و پدران عزيزی بوده که اين روزها بی تاب ديدن دوباره روی فرزندانشان هستند، گریه من برای ذلت و بیرحمی دژخیمانی بوده که ناجوانمردانه به روی سینه هموطنان خود آتش گشودند.

آری، من امروز تمام روز را به سوگ نشسته ام، نه برای ندا، نه برای جوانانی که به خون خود غلطیده اند، که برای خودم، که برای ایرانم و نیک میدانم که به خاطر ندا و نداها هم که شده نباید ناامید شوم، نباید بترسم،نباید از پای بنشینم و باید تا پایان این راه بمانم و فراموش نکنم که جوانان وطنم از چه رو چهره در خاک کشیدند و فراموش نکنم که چه کسی پاسخگوی خونهای ریخته شده است.

به امید پیروزی و به یاد ندا و همه هموطنانی که این روزها دیگر در کنار ما نیستند و برای آزادی همه زندانیان سیاسی دربند.

۳۰ خرداد ۱۳۸۸

فعلا هیچ حرفی نميتونم بزنم. خامنه ای، تو بي شرافت ترين و رذل ترين و آشغال ترين موجودی هستی که داره روی اين کره خاکی نفس ميکشه. بترس از اون روزی که حتی برای یک لحظه بين مردم این آب و خاک تنها بموني بدبخت.

اين هم ويدئویی تقدیم به همه گاوهای ذوب شده در ولايت. ميدونم اينقدر حيوونيد که از ديدن ويدئوی جان دادن اين دختر جوون لذت ميبريد، ميدونم آشغالها، ميدونم بی شرفها، ميدونم بی ناموسها... نوبت تک تک شما ها هم ميرسه، اون روز خيلی دور نيست...

پ.ن.: من ناخواسته به اين ويدئو رسيدم. اگر کسی فکر ميکنه ظرفيت ديدن لحظه جان دادن يک انسان ديگه رو نداره لطفا نگاه نکنه.

۲۹ خرداد ۱۳۸۸

کمک های اولیه خیابانی: اسپری فلفل و گاز اشک آور

به نقل از وبلاگ رهــــــرو زنـــــدگـــــی( رودرانــــــــــر) / لینک به صفحه اصلی

اسپری فلفل و گاز اشک آور دو نوع از مواد شیمیایی التهاب زا و اشک آوری هستند که به طور گسترده ای توسط نیروهای ضد شورش مورد استفاده قرار می گیرند.اینها با تحریک مخاط چشم ، بینی ، دهان و ریه ها موجب اشک ریزش ، عطسه ، سرفه ، ناراحتی تنفسی و یا سوزش و درد چشم و کوری موقتی می شوند.این مواد در حرارت آتش معمولا اکسیده و بی اثر می شوند برای همین معمولا در محیطی که این گازها مورد استفاده قرار گرفته است روشن کردن فندک یا یک کاغذ آتش گرفته در نزدیکی شما باعث می شود که اثر این گازها بر روی شما کمتر شود . گرچه بهترین و موثرترین روش دور شدن از محیط حاوی این گازها و دسترسی به هوای آزاد است.در اینجا چند نکته در مورد چگونگی آمادگی و پیشگیری و راه مقابله با اثرات این مواد توضیح داده می شود.

پیشگیری و آمادگی:
● استفاده از ماسک های ضد گاز

● استفاده از ماسکهای دارای فیلتر

● استفاده از عینک ، بخصوص عینک های شنا ، در درجه بعد عینکهای آفتابی که پوشش خیلی خوبی روی چشم ایجاد کرده باشد

● در صورتی که احتمال می دهید که در فضای این چنینی قرار بگیرید ، از لنز چشمی استفاده نکنید

● هرچقدر پوست پوشیده تر باشد کمتر در معرض مستقیم قرار می گیرد

چگونگی کمتر کردن اثر و درمان

● به سمت هوای آزاد بروید . این گازها سنگین تر از هوا هستند و بیشتر نزدیک به زمین قرار می گیرند بنابراین ایستادن بهتر از نشستن و خوابیدن روی زمین است . سعی کنید به سطوح بالاتر بروید مثلا بالای ساختمان ، دیوار یا تپه

● این مواد بر اثر حرارت آتش ،اکسیده و بی اثر می شوند.

● استفاده از یک دستمال آغشته به سرکه سیب ( که کمتر محرک است ) و یا آبلیمو بر جلوی دهان و بینی هم تا حدودی موثر است

●هیچگاه لباس خود را روی سر خود نکشید. این گازها در لباس شما مانده و اثر بیشتری روی چشمان و پوست صورت شما خواهند گذاشت

● ترجیحا لباس ها و جواهرات را از تن در آورید یا از سر و صورت خود پایین بکشید

● اگر لنز چشمی دارید ، آن را خارج کنید

● آگاهانه و مکررا پلک بزنید تا اشک چشم شما اسپری فلفل را زودتر از چشم شما بزداید

● از مالش چشم و پوست جدا خودداری کنید

● پوست و چشم را با آب سرد به مقدار زیاد بشویید. از مالش دست روی پوست خودداری کنید. در مرحله اول فقط با آب سرد به میزان فراوان بشویید بدون استفاده از مواد شوینده و تمیز کننده

● هر قسمت بدن را جداگانه بشویید و مراقب باشید که آب از اندام آلوده به قسمتهای دیگر بدن جاری نشود و سپس دوش بگیرید

● دوش بگیرید اما در وان حمام نخوابید

● از آب داغ استفاده نکنید. آب داغ موجب باز شدن منافذ پوست و بیشتر شدن اثر این مواد بر پوست می شود

● از کرم های روغنی و ضد آفتاب برای تسکین استفاده نکنید. چون باعث بیشتر شدن اثر این مواد بر پوست می شوند

● پس از شستن اولیه ، می توانید با آب و صابون ملایم یا شامپوی بچه پوست را تمیز بشویید با مالش بسیار ملایم

● شستشوی پوست تحریک شده با شیر هم موثر گزارش شده است

● در موارد تحریک گلو و حلق می توانید از شربت مائولوکس ( شربت Al.Mg) استفاده کنید. ( مقداری از شربت را با آب مخلوط کرده و با آن قرقره کنید و یا شربت را کمی در دهان نگاه داشته و سپس فرو دهید)حتی شستشوی پوست تحریک شده با مخلوط آب و این شربت برای تخفیف تحریک پذیری پوست تا حدودی موثر بوده

۲۸ خرداد ۱۳۸۸

دستگیریهای ثمر بخش: شکاف بین موسوی و کروبی؟

احتمالا فردا نمیتونه روز خوبی باشه. در حالی که آقای کروبی از هواداران خودش برای شرکت گسترده در نماز جمعه دعوت نموده، خبرهایی حاکی از اینه که آقای موسوی در اجتماع امروز بر عدم شرکت حامیانش در نماز جمعه فردا تاکید کرده.
اگر این خبر واقعیت داشته باشه دیگه نیازی نیست منتظر فردا بمونیم و فقط میشه گفت مثل اینکه دستگیری گسترده آدمهایی مثل ابطحی، حجاریان٬ نبوی و ... داره کار خودش رو میکنه (که از دید من جای خالی ابطحی از همه بیشتر به چشم میاد).
به هر حال امیدوارم که این خبر صرفا شایعه بوده باشه و آقایان کروبی و موسوی همچنان در یک صف باقی بمونن و با تصمیمات شتابزده کار رو به جایی نکشونن که یکوقت ببینیم اهداف و انگیزه های اصلی به باد فراموشی سپرده شده،دو طرف رسما رو در روی هم قرار گرفته و با منحرف کردن انگشت اتهام از روی مقصر اصلی، به اشتباه همدیگه رو نشونه گرفتن.
شاید الان لازم باشه که طرفداران هر دو نفر بلند تر از هر زمانی فریاد بکشن "کروبی، موسوی، اتحاد، اتحاد"

۲۷ خرداد ۱۳۸۸

سرخ تر ، سرخ تر از بابک باش

روح بابک در تو
در من هست
مهراس از خون یارانت ، زرد مشو
پنجه در خون زن و بر چهره بکش
مثل بابک باش
نه
سرخ تر ،‌ سرخ تر از بابک باش
دشمن گرچه خون می ریزد
ولی از جوشش خون می ترسد
مثل خون باش
بجوش
شهر باید یکسر
بابکستان گردد
تا که دشمن در خون غرق شود
وین خراب آباد
از جغد شود پاک
و گلستان گردد


خسرو گلسرخی
*منبع عکس: روزنامه Die Welt 17.juni.09

۲۶ خرداد ۱۳۸۸

آن خس و خاشاک تویی
پست تر از خاک تویی
شور منم نور منم
عاشق رنجو منم
زور تویی کور تویی
هاله ی بی نور تویی
دلیر بی باک منم
مالک این خاک منم

پس کجان اين آخوندايی که با پول خمس و زکات و روضه خونی من و شما اموراتشون میگذره؟!

به فيلمها و تصاوير معترضين که نگاه ميکنی از همه سن و همه جنس و همه قشری ميبينی: از پير تا جوون، از زن تا مرد، از چادری تا مانتويی و از ريشو تا سه تيغه.
توی عکسها حتی مردان معلول عصا به دست يا ويلچر نشينی رو میبینی که يادگاريهای دوران جنگ رو هنوز هم به همراه دارن. توی عکسها زنهایی رو میبینی که خودشون مادر هستن و مردهایی که خودشون پدر هستن و دیگه نمیتونی بگی شور و شوق جوونی زده به سرشون.
خلاصه توی این عکسها و گزارشها همه ملت ایران رو میبینی الا یک قشر که هیچ وقت از ملت ایران نبوده و نیست: روحانیون یا به قول قدیمی تر ها ملا ها، همون ملاهایی که هر وقت به نفعشون هست سر و کله شون پیدا میشه و پول فطریه و زکات و خمس و روضه خونی رو از کاسه من و شما گدایی میکن تا اموراتشون بگذره. همون ملاهایی که وقتی پای منافعشون در میون بود تنباکو رو تحريم و قند بلژيکی رو نجس اعلام کردن و رو در روی مصدق و ملت ايستادن. همون ملاهایی که فقط بلدن مفت مفت بخورن و بخوابن و نهایتا چندتایی حکم هم درباره آداب جماع با طفل شیرخوار یا خر و گوسفند از خودشون صادر کنن.
آره ملت ناراحت نشید، جون من و شما برای این حضرات حتی اینقدر ارزش نداره که به خاطرش از توی اون حجره های سگ مصبشون بیرون بیان و یک کلمه حرف بزنن. آره ملت ناراحت نشید، عدل خوبه فقط توی قرآن و یزید بده فقط توی روضه ها.
ای کاش مردم ما چشمهاشون رو باز کنن و ببینن که چقدر تنها موندن و یکبار برای همیشه حسابشون رو از حساب این سوداگران بهشت و جهنم جدا کنن.
پ.ن: آقای صانعی تنها کسی بوده که نامه ميرحسين رو پاسخ داده و البته در نهايت محافظه کاری هم اين کار رو کرده.
چيزی که من شخصا از اين مراجع بی بو و بی خاصيت انتظار دارم يه نامه نيست، اعلام موضعه و حکم شرعيه مبنی بر حرام اعلام کردن ضرب و شتم ناجوانمردانه هموطنانمون بوسيله نيروهای حکومت و همچنين تقبيح کشته شدن هفت انسان بی دفاع(طبق آمار رسمی) در درگيريهای ديروز و اعلام خروج خامنه ای از عدل، که البته میدونم این ترسوهای بزدل عافیت طلب جراتش رو ندارند.

۲۵ خرداد ۱۳۸۸

تیراندازی و کشتار در تهران




در جریان راهپیمایی چند صد هزارنفری معترضان به نتیجه انتخابات ریاست جمهوری ایران، منابع خبری از کشته شدن حداقل یکی از تظاهرکنندگان در اثر تیراندازی از یک پایگاه بسیج در حوالی میدان آزادی خبر داده اند. منابع خبر:

استفاده از سلاح گرم در راهپیمایی=برآورده کردن آرزوی قلبی خامنه ای

دوستان همه توجه کنيد لطفا!

۱- همونطوری که میدونیم دفتر خبرگذاری العربیه در ایران به مدت یک هفته تعطیل شده و فعالیت مابقی خبرنگارها رو هم محدود کردن، برای مثال ساعاتی پيش شبکه تلوزيونیARD آلمان طی گزارش مستندی اعلام کرد خبرنگار این شبکه در ایران رو تهديد کردن که حق نداره برای تهيه گزارش از اتاقش بیرون بیاد و ...

۲- در کمال تعجب به نظر ميرسه که به ميرحسين برای راهپيمايی امروز مجوز داده شده.

۳- ساعاتی پیش شاهد انتشار تفکراتی در شبکه های ارتباط اجتماعی و همچنین لينکهايی در بالاترین بوده ايم مبنی بر اينکه مردم بايد نارنجک دستی ساخته و يا به پادگان ها حمله کرده و خودشون رو مسلح کنن تا امروز دست يه مبارزه مسلحانه بزنن.

وقتی که این نکات رو کنار هم میچینیم داستان به این شکل پیش میره: در شرایطی که ارسال هر گونه گزارشی از اوضاع داخلی ايران متوقف شده، حکومت مردم بی دفاع رو داخل خيابونها میکشونه و بعد با استفاده از افراد مسلحی که داخل مردم نفوذ کرده اند، بین معترضین و نیروهای پلیس درگيری مسلحانه ایجاد کرده و بعد هم به اين بهانه که معترضين در برابر پلیس از اسلحه گرم استفاده کردن، سپاه رو به طور گسترده وارد عمل کرده و با اعلام کودتای نظامی و کشتار گسترده مردم، آقايان موسوی و کروبی رو هم به عنوان رهبران مبارزه مسلحانه بر عليه نظام دستگير کرده و ماجرا رو به نفع خودش تموم میکنه.

این سناریو رو دست کم نگیرید و باور کنيد برای حکومت کثيفی که به اين راحتی دست به کودتای سياسی زد، جور کردن زمينه کودتای نظامی اصلا کاری نداره.

میدونم که همه خسته شدید، ولی اختیارتون رو دست خامنه ای ندید! درسته که تا حالا مردم بی دفاع بودن ولی اين برخوردهای خشونت آميز با معترضين تدریجا داره باعث واکنشهای بين المللی ميشه (یک نمونه اش هم آلمان که سفیر ایران رو برای پاسخگویی احضار کرده)، اما اين آرزوی قلبی خامنه ايه که مردم اسلحه دست بـگيرن تا بهانه داشته باشه واسه سرکوب و کشتار گسترده و دست به کودتای نظامی بزنه.

از همه دوستان خواهش ميکنم که به اين نکته توجه کنند و چه در بالاترين و چه در ساير شبکه های ارتباطی نظير فيس بوک و توييتر و ... سريعا با تفکراتی که به دور از عقل گرایی مردم رو به مبارزه مسلحانه دعوت ميکنن، برخورد کرده و مانع از گسترش اين دیدگاه خطرناک در جامعه بشن.

باور کنيم افرادی که اين تفکر رو ميخوان گسترش بدن یا به نوعی احساساتی هستن و عقل گرایی رو تعطیل کردن و به پیشامدهای اینکار فکر نمیکنن و یا احمقن و جون مردم براشون مهم نیست و يا اینکه در استخدام شخص خامنه ای هستن.

در راهپيمايي هم مردم بايد کاملا مراقب حرکات مشکوک عوامل مشکوک بوده و اگر ديدن کسی ميخواد تير اندازی کنه يا نارنجک پرتاب کنه و ... سريعا اون فرد رو شناسايی کرده و اين توطئه رو بی اثر کنن. خواهش ميکنم اگر کسی به آقايان موسوی و کروبی دسترسی داره اونها رو از اين مسئله آگاه کنه تا اين افراد بيانيه بدن و هرگونه مبارزه مسلحانه رو محکوم اعلام کنن.

دوستان باز هم تاکید ميکنم، بهانه به دست اين سگهای هار نديم.

نزاریم مردم رو بایکوت اطلاعاتی کنن: هر ايرانی ساکن خارج به ۱۵ تا شماره تلفن در ايران زنگ بزنه و اطلاع رسانی کنه

دو روزه که خواب از چشمم رفته و بغض بزرگی راه گلوم رو سد کرده. هی اخبار رو دنبال ميکنم، مثل مار زخمی به خودم میپیچم و جز اشک ريختن کار ديگه ای هم از دستم برنمياد، ایران سرزمین مادری منه و من عاشق ایرانم.

متاسفانه طبق آخرين گزارشها سیستم تلفن همراه در ایران همچنان با قطعی مواجهه، سانسور و فیلترینگ شدیدتر شده، سرعت اینترنت به شدت افت داشته، خبرگزاران خارجی از ادامه فعاليت در ايران منع شدن و پخش شبکه خبری بی بی سی -تنها شبکه ای که در حال حاضر اخبار داخلی ايران رو بدون سانسور گزارش ميده- هم از سوی رژيم ايران به شدت با اختلال مواجه هست.

من مطمئنم که اگر حضور مردم در خيابونها ادامه پيدا کنه، رژيم مجبور به عقب نشينی ميشه، وگرنه این کودتا به ثمر میشینه و بايد شاهد روزهای بسیار سياهی برای کشورمون باشیم که رژیم هم با علم به این مطلب سعی داره با محدود کردن راه های ارتباط جمعی، یکپارچگی مردم رو نابود کنه و مقاومت و امید اونها رو در هم بشکنه.

راستش به نظر من تظاهرات در مقابل سفارتهای ایران کافی نیست و ما که اینجا هستیم باید فعالتر باشیم و از این آزادی که داریم استفاده کنیم.من شخصا دیگه نمیتونم دست رو دست بزارم و تماشاچی باشم، فردا صبح میرم کافی نت و به طور تصادفی شماره هایی رو در تهران و سایر شهر میگیرم تا به مردم امید تزریق کنم و بهشون بگم که اینجا هم همه همراهشون هستن و خبرگذاریهای خارجی دارن اخبار ایران رو پوشش میدن و هنوز هیچ کدوم از کشورهای غربی و آمریکای شمالی انتخاب احمدی نژاد رو به رسمیت نشناختن، اما من دست تنها حداکثر بتونم به ۵۰ تا خونه زنگ بزنم، به ۱۰۰ تا خونه زنگ بزنم، بیشتر که نمیتونم. ولی اگر هر ايرانی که اينجا هست اصلا فقط به ۱۵ تا خونه زنگ بزنه خودش کلی ميشه، باور کنید هزینه اش هم اونقدرا نمیشه، نهایتا بشه ۵ یورو.

ممکنه بعضی ها بگن ۱۵ تا تلفن که چيزی نيست، اما اگه اينطوری حساب کنيم پس رای ما هم يکی بيشتر نبود اما دیدیم که این تک رای ها در کنار هم معنی پيدا کرد و گذشته از اين اگر اين حرکت بصورت گسترده صورت بگيره مطمئنا بين مردم بازتاب گسترده ای هم پيدا ميکنه و بهشون روحيه ميده تا بتونن مقاومت کنن.

ضمنا ميتونيم در رابطه با تظاهرات ساعت چهار فردا هم اصلاع رسانی کيم و به مردم بگيم که اونها هم از طريق تلفن و يا بصورت شخص به شخص در پخش اين اخبار بکوشن.

از همه ایرانیهایی که خارج از کشور هستن خواهش میکنم که اینکار رو بکنن و در پخش این راه حل در شبکه های اجتماعی کوشا باشن و به دوستانشون هم بگن. به خدا اين کار در مقايسه با کار اون جونهايی که سينه سپر کردن و از خون خودشون گذشتن هیچی نيست. اگه دير بجنبيم ايران رو برای هميشه از دست ميديم.

۲۳ خرداد ۱۳۸۸

با همه وجود متاسفم برای دیکتاتور بزرگ ایران که اینگونه در مقابل رای و اراده ملت ایستاد

سالهای سال است که بزرگتر ها همواره به ما میگفتند اصلاحات یعنی زرشک و نظامی که پایه آن بر مبنای دروغ و خون بنا شده است اصلاح پذیر نخواهد بود.
ما جوان بودیم، بی تجربه، ساده و خوش بین. نمیخواستیم باور کنیم آنچه را که میبینیم و نمیتوانستیم به آغاز فصل سرد ایمان بیاوریم و در باورمان هم نمیگنجید که مام وطن را برای همیشه از دست داده ایم. فکر میکردیم ما میتوانیم و میخواستیم تا آخرین نفس تلاش کنیم و آبادی دوباره کشورمان را از راه های مسالمت آمیز شاهد باشیم.
افسوس که خواب های شیرین ما به کابوسی تلخ مبدل شد و باور خود را اینگونه ناجوانمردانه باختیم.
انتخابات دهم دروغی بود بزرگ، دلایل آن هم نیازی به توضیح ندارد:
- مجموع تعداد رای های اعلام شده حتی نصف میزان مشارکت مردمی هم نیست
- آرا از ابتدا به صورت فله ای اعلام شده، بدون ذکرریز آمار شمارش شده و پراکندگی میزان رای کاندیداهای ریاست جمهوری در شهر ها و استانهای مختلف
- از ابتدای شمارش آرا تا کنون نسبت آرا کاندیداها به یکدیگر تقريبا ثابت باقی مانده.
-در کمتر از پنج ساعت ۳۵ میلیون رای شمارش شد و پس از آن شمارش و اعلام آرای قطعی به یکباره متوقف شده و خامنه ای اکنون به يکباره پيروزی احمدي نژاد را تبريک ميگويد
- تعداد آرای باطله از مجموع ۳۵ ميليون آرای شمارش شده تا ساعاتی پیش برابر با صفر بود.
- خامنه ای درخواست موسوی، کروبی و رضایی را برای ملاقات در زمینه انتخابات و آرا اعلام شده بی پاسخ گذاشته است.
- پس از اعتراضات پی در پی مهدی کروبی، با وجود شمارش حدود ۵ میلیون رای جدید، آراء محسن رضایی از ۶۳۳,۰۴۸ رای به ۵۸۷,۹۱۳ رای تقلیل یافته (به نقل از تابناک) و آرائی برابر با تعداد کاسته شده از آرا محسن رضایی به یکباره بر آرای مهدی کروبی اضافه شده است!!!
با همه وجود متاسفم برای دیکتاتور بزرگ ایران که اینگونه در مقابل رای و اراده ملت ایستاد
مطالب مرتبط:

من مایوس شده ام از پایان این شب سیاه

من ميترسم، من بسیار زیاد میترسم، من از تقلبات گسترده ای که در شمارش آراء صورت گرفت و اراده ای که با تمام توان تلاش کرد تا احمدی نژاد را با دروغ و نیرنگ بر سر قدرت نگه دارد ميترسم، من از اين مجموعه رذلِ کثیف و کشتارها و خشونتهایی که در طی روزهای آتی برای سرکوب اعتراضهای مردمی در پیش خواهد گرفت میترسم، من از انتقام و تسویه حساب این قوم ظالم در ماههای آینده از تمامی مردمی که آزادانه تظاهرات کردند و شعار گفتند و رای دادند میترسم، من از اينکه این موجودات پست ايران را از آنچه که هست ويرانتر کنند و ایرانی را از آنچه که شده خوارتر ميترسم، من از این تفکر خطرناک طالبانی که برای بقای خودش همه اصول انسانی و اخلاقی را زیر پا میگذارد میترسم...

دلم به شدت گرفته و مایوس شده ام، آری، من از مام وطن، از امید به تغییر و اصلاح، از آینده روشن سرزمین کورش و از پایان این شب سیاه مایوس شده ام...من امشب تا سپیده صبح نخواهم خوابید، من لحظه لحظه این شب تیره را با مشتهای گره کرده به یاد وطنی که از من گرفته شد خون خواهم گریست، من اين روز ننگين را فراموش نخواهم کرد و از امروز به بعد بی نام و نشان و بی وطن خواهم زیست... خواهر خوبم، برادر خوبم، ای کاش در اين لحظه در کنار تو بودم تا اينگونه احساس يتيمی نکنم، تا در کنار تو طغيان کنم و فرياد بکشم، تا در راه ميهنم بمیرم... امشب برای اولين بار آرزو خواهم کرد که خورشيد دیگر طلوع نکند، که فردا را نبینم، که تمام نشوم....افسوس از آنهمه شور و اشتياق، افسوس بر آن پيشينه تاريخی و افسوس بر کشوری که از گزند دشمن، دروغ و خشکسالی به دور نماند...

۲۲ خرداد ۱۳۸۸

بالاخره من هم رای دادم!

راستش تا همین امروز صبح هم بنا داشتم صرفا داشتم تماشاچی این بازی باشم اما با دیدن این لینک در وبسایت بالاترین دیگه دلم طاقت نیوورد و با خودم گفتم من هم یک حق رای دارم و از این حق استفاده میکنم.
باید بگم بعد از چند ساعت توی راه بودن وقتی که به محل سابق سفارت ایران رسیدم واقعا شگفت زده شدم. اصلا انتظار نداشتم کسی برای شرکت در انتخابات اومده باشه اما نشون به اون نشون که ناچار شدم چیزی بیشتر از نیم ساعت توی صف بایستم تا نوبتم بشه و البته چند نفری هم که گویا هر دوره در انتخابات شرکت میکردن اذعان داشتن که دوره های قبل شرکت مردم به این شکل گسترده نبوده.
مردمی که برای رای دادن اومده بودن مردم عادی بودن و از همه رده سنی هم توشون دیده میشد و تعداد افرادی که کلا برای اولین بار در انتخابات جمهوری اسلامی شرکت میکردن هم کم نبود.
طی پرس و جوهایی که به عمل اووردم متوجه شدم که اکثریت افراد مثل خودم از راه های دور اومدن و رای کسانی که دور و بر من بودن بیشتر به موسوی بود که حرفهای جالبی هم میزدن، مثلا میگفتن که موسوی گفته حجاب رو آزاد میکنه(؟!) و به کنوانسیون ژنو میپیونده(؟!) و خانمش روزنامه نگاره(؟!) و ...
طبق اطلاعاتی که داشتم داخل صف برای افراد دور و برم قضیه کد ها رو -که خودم هم همین امروز توی بالاترین خونده بودم- شرح دادم و جالب اینکه با اینکه همه قضیه خودکارها رو میدونستن اما کسی از این مطلب اطلاعی نداشت. به هر حال بعد از شرح این مطلب بنا بر اطلاعاتی که داشتم به همه تاکید کردم که اگر کدها در محل اخذ رای نصب نشده بود بهتره که برای جلوگیری از تقلب و یا ابطال آرا در قسمت مربوط به کد فقط خط تیره بذارن که البته وقتی که اين حرفها رو ميزدم يه آقايی که تصميم داشت به احمدی نژاد رای بده خیلی چپ چپ نگاهم ميکرد.
لازم به ذکره که داخل حوزه اثری از آثار کد مربوطه نبود و وقتی هم که من این مطلب رو به مسئولی که اونجا بود بادآوری کردم با ترشرویی گفت کد مال داخی ایرانه و کلا نوشتن اسم نامزد مربوطه به تنهایی کفایت میکنه.
ضمنا یه نکته جالب دیگه هم این بوده که هرچند اکثريت خانمهايی که اومده بودن يه روسری کج و کوله ای هم به سرشون بسته بودن اما بعضی ها هم کاملا بی حجاب بودن که البته کسی به این مسئله کار نداشت.
پ.ن: امروز از خیلی از افراد دور و برم پرسیدم برای چی اینهمه راه اومديد که رای بديد، جواب همه این بود که برای ايران و برای مردم ايران که در حال حاضر در وضعیت بدی به سر میبرن و خب واقعيت هم همينه که هر کسی که داخل ايران بیاد سر کار تاثیری بر روی کیفیت زندگی مردمی که خارج از ايران ميکنن نميذاره واونطوری که من ديدم اينجا فقط و فقط عشق به ايران و احساس همدلی با مردمی در طول سالهای اخير استخونهاشون زير بار حکومت دروغ و تبعيض خورد شده، افراد رو پای صندوقهای رای کشيده بود.
به هر حال اميدورام که اميد اينهمه آدمها به بهبودی با دروغ و تقلب نااميد نشه.





۱۷ خرداد ۱۳۸۸

تصویری از بوسه خورشيد بر باران

توی قطار مشغول مطالعه بودم که يه دفعه ديدم پسر عجیب غریبی که جلوی من نشسته بود برگشت رو به عقب و بهم گفت "رنگين کمون!" به محض اینکه از پنجره بيرون رو نگاه کردم ديدمش، خيلی قشنگ بود. سريع دوربينم رو دراووردم تا ثبتش کنم، پسره چشم ازم برنمیداشت، درست انگار که در تمام طول عمرش آدم ندیده بود. يکی دو تا عکس بيشتر ننداخته بودم که رنگين کمون محو شد. دوربینم رو که دوباره میذاشتم توی کیفم پسره در حالیکه لبخند زیبایی بر لب داشت سرش رو تکون داد و خیلی آروم گفت "تو نميتونی همه اون چیزایی رو که میخوای تو آلبومت داشته باشی!" بدون اینکه چیزی بگم فقط لبخندی زدم و نگاهم رو دزدیدم.
از قطار که پياده ميشدم سنگینی نگاهش روی شونه هام بود، به محض اينکه رو به عقب برگشتم دوباره خنديد و برام دست تکون داد و بعدش هم ادای عکس گرفتن رو دراوورد، من هم لبخند زدم و براش دست تکون دادم. قطار که راه افتاد من هنوز توی ایستگاه ایستاده بودم و با خودم فکر میکردم که راستی چرا به جای رنگين کمون از پسره عکس ننداختم؟!
عکس بالا هم یکی از همون عکسهاست، تقديم به همه دوستان عزيزم، برای اینکه فراموش نکنیم گاهی ممکنه با پر کردن آلبوممون از سوژه های معمولی، سوژه های خاص رو برای همیشه از دست بدیم.

۱۳ خرداد ۱۳۸۸

اندر احوالات ارتحالیدی و اعمال خاص شب مبارکه ارتحال جانگوز

از اونجايی که بنده امروز تعطيل تشريف داشتم، از صبح تا حالا همینطور توی مسنجر و فیس بوک و بالاترين و... پلاس بودم، اما نمیدونم چرا همه اش احساس میکردم که انگار اينترنت يه جورايی خلوته و خيلی ها حضور ندارن، تا اینکه بالاخره بعد از کلي تفکر و تعمق یادم اومد که ای دل غافل، فردا در ايران به مناسبت روز ارتحاليدی تعطيله و و شستم خبر دار شد دوستانی که امشب غيبشون زده احتمالا برای برگزاری مراسم ارتحال جانگوز تشريف برده باشن شمال! به هر حال من هم به همين مناسبت قدری در اینترنت سرچیدم و یک سری از اعمال خاص این شب بزرگ رو پیدا کردم تا دوستان از فیوضات این شب بی بدیل محروم نمونن. در ذيل پاره ای از اعمال خاص اين شب مبارکه و ميمونه را به مشروح ذکر ميکنم، اميد است که مقبول افتد. و اما از جمله اهم اين اعمال:

۱-از آنجايی که بنا به فرمايش حضرت جانگوز گشته "عزاداری مال خر است" پس امشب ميتوانيد با دلی مطمئن و قلبی آرام حسابی بخنديد، فقط توصيه شده که حواستون باشه موقع خنديدن يه وقتی تلنگتون در نره و زياد از حد هم نخنديد که سوسک و بلکه هم خر خواهيد شد.

۲- نوشیدن آب شنگولی* در معیت پسته و ژامبون ممتاز میکائیلیان(در مقام مزه) نیز از جمله اعمال سفارش شده این شب خاص میباشد که چون ما احکاممان مطابق روز است، فلذا به علت گرانیِ دو-سه فقره مذکور ميتوان از تخمه و عرق سگی* نيز بهره جست.

* برای آندسته از هموطنانی که از صرف این دو مورد معذور میباشند، صرف پسته و تخمه به تنهایی نیز مورد قبول خواهد بود.

۳- در روايات آمدهاست که درهای بهشت همه ساله به مناسبت این روز بزرگ به مدت ۲۴ ساعت کاملا بسته خواهند بود، بنابراين احوط آنست که اگر میخواهید پس از مرگ به بهشت بروید و حداقل در آن دنیا از همجواری با حضرت جانگوز گشته اش در امان باشيد از مردن در طول این روز اکیدا خودداری فرمایید.

۴- با عنایت به اینکه "تلوزیون هم مال خر است" کليه هموطنانی که ماهواره* ندارند ميتوانند از اين فرصت طلایی به نحو احسن استفاده نموده و به تلوزيونهای خود يک استراحت ۲۴ ساعته بدهند.

*هموطنانی که ماهواره دارند میتوانند این بند را نادیده گرفته و مطابق معمول همیشه به تماشای برنامه کانالهای مورد علاقه شان بنشینند.

۵- همچنین در روایات است که هر هموطن غیوری میبایست در این روز خاص با خوانواده و خاصه کودکان خود به نیکی رفتار کند تا خاطره خوبی از روز ارتحالیدی و رحلت جانگوز ايشان در ذهن اطرافیانش باقی بماند.

۶- در خاتمه لازم به ذکر است که برای برگزاری مراسم فوق بسيار توصيه شده که به همراه زید* و سایر دوستان اهل حال از راه جاده چالوس به شمال کشور و مناطق خوش آب و هوا رجعت کرد اما از آنجايی که به طور معمول جاده فوق الذکر در روز مربوطه -به مناسبت هجوم خيل عظيم برگزار کنندگان این مراسم جانگوز- بسته ميباشد، فلذا هموطنان گرامی ميتوانند برای برگزاری مراسم مذکور به باغات اطراف تهران رفته و يا حتی در منازل خود دور هم جمع** شوند.

*(زید=دوست دختر یا دوست پسر فابریک) همانطور که در بند ۲ نيز اشاره گرديد تمامی احکام ما به روز میباشند، الا ایها الحال چنانچه شما شخصا به روز نمیباشید و یا امکان سفر در جوار زید مربوطه برایتان امکان پذیر نمیباشد، میتوانید در معیت دوستان و یا خوانواده عازم اين سفر پربار بگرديد شويد.

**طبق تفاسير موجود يکی از دلايل اصلی توصیه های موجود به جهت حضور پيدا کردن در يک جمع باحال در روز فوق الذکر اين میباشد که اين روزخاص در تاريخ ما از معدود روزهايی است که همه اخلاقشان خوب است و دليل مشترکی برای خنده دارند.

در خاتمه یکبار دیگر ارتحالیدی و ارتحال جانگوز را به همه دوستان تبریک و تسلیت گفته و از کلیه دوستانی که از شدت ناراحتی و تاثر و تالم ناشی از فرا رسیدن این ارتحال جانگوزسر به کوه و جنگل گذاشته اند خیلی خیلی التماس دعای مخصوص دارم.

۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۸

چند وقته که اصلا حال و حوصله وب گردی و وب نویسی ندارم. هر چند روز یکبار به زور به وبلاگم یه سری میزنم و اغلب بدون سر زدن به وبلاگ دوستان، شروع میکنم یه چیزایی نوشتن که بعدا دوباره پاکشون میکنم.
خلاصه با اینکه حال عمومیم کاملا خوبه و مشکل خاصی هم ندارم اما اصلا خوندن و نوشتنم نمیاد، نمیدونم چرا...
به قول يکی از دوستان احتمالا "پريود مغزی" شده باشم!
پ.ن۱: در مورد اون شبی که یه چیزی اومده بود توی اتاقم: اون شب تا نزدیکی صبح بیدار بودم، نه اینکه خودم بخوام، بلکه احساس ترس باعث شده بود هشیار بشم و به کوچکترین صدایی واکنش نشون بدم. فردای اون روز گیج و منگ رفتم دنبال کارام، ظهر که از بیرون برگشتم با هزار ترس و لرز رفتم سراغ کارتن کتاب کذایی و جلوی در ساختمان همه محتویاتش رو خالی کردم، اما توی کارتن هیچ چی نبود. بعدش هم رفتم سراغ اتاقم و تا دل و دین اتاقم رو ریختم بیرون، اما باز هم خبری نبود که نبود. به هر حال من مطمئنم که اون شب یه جونوری توی اتاقم بوده و فکر میکنم که توی همون کارتن کتابها قایم شده بوده. عصر اون روز رفتم و برای پنچره هام توری خریدم. چه میشه کرد، برای من اتاق بدون پنجره باز یعنی قفس، یعنی زندان.
پ.ن۲: قبلا يه داستان کوتاهی نوشتم که الان دارم دوباره روش کار ميکنم. احتمالا همين روزها همینجا منتشرش کنم. اين اولين داستانیه که نوشتم، اميدوارم که جالب از آب دربياد.
پ.ن۳: ترس هم موضوع جالبيه، بايد بعدا در موردش يه پست جداگانه بنويسم.

۲۰ فروردین ۱۳۸۸

اندر فواید همسایه فضول مهربان!!!

بعد از یه زمستون پربرف و بوران، بالاخره یکی دو هفته ایه که هوا خوب شده و من هم از فرصت استفاده کرده و امروز عصری بین ساعت شیش و نیم تا هشت و خورده ای که هوا بخواد تاريک بشه پنجره اتاقم رو باز گذاشته بودم تا هوای خونه کمی عوض بشه.

ساعت از نه گذشته بود که دیدم از توی اتاقم یه صدای چلیک چلیکی میاد. اولش فکر کردم صدا از بیرونه، کمی که گذشت دیدم نه، صدا از توی اتاقه. احتمال دادم که هوا توی فلاسک چای روی میزم جمع شده و صدا میده، بنابر این در فلاسک رو کاملا باز کردم و گذاشتم کنار. وقتی که صدای مربوطه با این ترفند هم قطع نشد، دوزاریم افتاد که در طول مدتی که پنجره باز بوده یه جک و جونوری بدون هماهنگی قبلی تشریف اوورده داخل خونه بنده و الان هم با همدیگه هم اتاقی هستیم!

عرضم به حضور انورتون قلبم داشت از جا کنده میشد و جرات تکون خوردن هم نداشتم.تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که لباس بپوشم، گوشی موبایلم و کلید رو بردارم، در اتاقم رو ببندم و از خونه بزنم بیرون.

از آپارتمانم که اومدم بیرون ساعت یک ربع به ده بود. از بیرون نگاهی به ساختمان انداختم اما از اونجایی که آلمانیها مثل مرغ سر ساعت نه شب بوس جیش لالا، به جز طبقه آخر بقیه طبقات تاریک بودن و منم که در طول مدتی که اینجام با هیچکدوم از همسایه ها آشنا نشدم هیچ رقم نتونستم خودمو راضی کنم که برم و در یکی از واحدها رو بزنم.

خلاصه نزدیک بودم بزنم زیر گریه که بی اختیار زنگ زدم به نزدیکترین دوستم و همونطوری که روبروی ساختمان وایستاده بودم شروع کردم برای دوستم شرح ماوقع رو تعریف کردن که دیدم چراغ یکی از اتاقهای طبقه بالای من روشن شد و بعدشم خانم مسن بامزه ای که یکی دوباری توی راه پله ها دیده بودمش در حال سرک کشیدن به دنبال عامل صدا اومد پشت پنجره که مثلا پرده ها رو بکشه و پنجره رو ببنده.

از دیدن یه انسان دیگه به غیر از خودم اینقدر خوشحال شده بودم که نگو. سریعا براش دست تکون دادم و همینکه سرش رو از پنجره اوورد بیرون سلام کردم و گفتم که من یه مشکلی پیدا کردم و اونم اینه که توی اتاقم یه حشره ای اومده و من هم خیلی میترسم نمیدونم باید چیکار کنم، خانمه از همون بالا لبخندی زد و گفت لازمه به شوهرم بگم بیاد پایین؟! معطل نکردم و سریع گفتم که اگر اینکارو بکنه ممنون میشم.

تا من دوباره وارد ساختمان بشم اونها هم با روی خوش و خیلی دوستانه اومدن پشت در من و سه تایی وارد خونه شدیم.در اتاقم رو که باز کردم هنوز صدای چیلیک چیلیک میومد ولی زن و شوهر اینقدر حرف میزدن که نمیشنیدنش. پیرمرده طفلی هی دولا میشد و زیر تخت رو نگاه میکرد و خانمه هم توی آشپزخونه وایستاده بود و چشم از شوهرش بر نمیداشت.

حس میکردم که خودشون هم کمی میترسن.بالاخره پیرمرده تخت رو تکون داد و شروع کرد زیر تخت رو وارسی کردن. صدا هنوز هم میومد. بهم گفت شاید صدای لوله های آبه، اما خانمش گفت که بهتره پشت پرده ها رو هم چک کنه. صدای لامصب خیلی ضعیف بود ولی هنوز هم منقطع شنیده میشد. بهشون گفتم که احتمالا جونوره رفته داخل کارتن کتابی که زیر تختمه.پیرمرده همینطور سرسری در کارتن رو برداشت و یه نگاهی انداخت و گفت که خیالت راحت اینجا هم چیزی نیست. اما من مطمئن بودم چیزی هست، چون صدا دقیقا از توی کارتن میومد.

دست آخر پیرمرده که قیافه زار من رو دید پیشنهاد داد که کارتن رو موقتا بذارم بیرون از اتاقم و خودش هم زحمتش رو کشید و کارتن رو برام گذاشت توی آشپزخونه. بعدشم دوتایی بهم شب به خیر گفتن و تاکید کردن که اگه دوباره مشکلی بود حتما خبرشون کنم. وقتیکه اونها رفتن با هزار تا ترس و لرز کارتن مربوطه رو برداشتم و بردم گذاشتم توی انباری دوچرخه ها و بعدش هم کلی نشستم توی اتاقم تا ببینم صدایی میاد یا نه.

الان هم در اتاق خودم رو بستم و پشتش هم پارچه گذاشتم و نشستم توی اتاق بغلی و با اینکه خیلی خسته ام خواب از سرم پریده! فقط امیدوارم هر جونوری که هست تا فردا صبح خودش گورشو از کارتن کتابای من گم کرده باشه.
پ.ن۱: مادرم همیشه میگفت همسایه از خواهر هم به آدم نزدیکتره، چون اگه اتفاقی برات بیفته اول همه اونه که میتونه به دادت برسه.

پ.ن۲: این خانم همسایه مذکور حتی از من نپرسید مال کجام یا چی کار میکنم یا اسمم چیه و ... البته در نظر داشته باشید که در بین همسایه های من ایشون مثلا فضولترینشونه! مطمئنم اگه ایران بودم احتمالا تا حالا همه همسایه ها من رو میشناختن و این خانمه هم تا شماره شناسنامه پدر جد من رو هم درنمیورد امکان نداشت بزاره بره!

پ.ن۳: آرامش و نظم و ترتیبی که اینجا هست واقعا غیر قابل تصوره. ساعت از نه که میگذره تقریبا توی خیابونا هیچ کس نیست و اکثر خونه ها هم چراغشون خاموشه و حداکثر نور تلوزیون از خونه شون بیرون میاد(یعنی اگر هم بیدارن و دارن تلوزیون میبینن چراغها رو خاموش میکنن)، در عوضش صبح زود همه بیدارن و از خونه که میری بیرون کلی آدم میبینی!

پ.ن۴: از الان غصمه که سفر بعدی که برم تهران با سوسکهای چاق و چله و ایضا بالداری که در سرتاسر تهران به وفور پیدا میشه چطوری کنار بیام! من از حشرات متنفـــــــــــــــــرم!

پ.ن۵: این پست که طولانی شده، چند تا توصیه ایمنی کوچولو هم روش!

دوستان گرامی! سعی کنید پنجره رو هیچوقت بدون توری باز نزارید، سعی کنید خونه زندگیتون همیشه مرتب باشه، یه دست لباس مناسب برای بیرون رفتن رو همیشه دم دست داشته باشید و در انتها اینکه وقتی احساس درموندگی بهتون دست میده سریعا با نزدیکترین دوستی که دارید تماس بگیرید و سعی کنید تنها نمونید.

۱۹ فروردین ۱۳۸۸

در راستای فرمایشات گهر بار جناب آقای موسوی در باب جمع آوری گشت ارشاد به جهت حفظ وجهه نظام

در خبرها خوندم که جناب آقای موسوی فرمایش فرمودند که گشت ارشاد رو جمع خواهند کرد.

من خیلی به راست و دروغ این وعده و شک و یقین مردم و نزدیک بودن انتخابات و شعارهای پوپوليستی و غیره و ذالک کاری ندارم، به انتخاب بین بد و بدتر هم کاری ندارم، اصلا من به هیچی کاری ندارم، فقط نمیدونم چرا احساس میکنم که این حرف درست مثل سیلی خورده توی صورتم...

بی اختیار یاد بچه های پابرهنه و محرومی میفتم که تنها آرزوشون مزه مزه کردن بوی کبابه و حتی با یه آبنبات هم میشه به راحتی خرشون کرد و سرشون رو گول مالید.

خیلی جای تاسف داره که سطح توقعاتمون اینقدر اومده پایین و آرزوهامون تا به این حد کوچیک شده.

بازم جای شکرش باقیه که این آقای از گل بهتر فرمایش فرمودند که این کار رو به خاطر آثار سوء این طرح بر روی وجهه نظام انجام میدن و فرمایش نفرمودند که این کار رو به خاطر احترام به حقوق شهروندی ما انجام میدن، وگرنه احتمالا تا حالا بخش زیادی از کودکان محروم و پابرهنه عزیز ما از فرط خوشی ذوق مرگ شده بودن!

دریغ از ایران که اینقدر ويران شده و ایرانی که تا به این حد بدبخت...



۱۳ فروردین ۱۳۸۸

ترس ها، تردیدها و سبزه ای که برای مام وطن گره خواهم زد...


جدیدا گاهی از نوشتن میترسم، از وبلاگم، از همین حرفهای کوچولویی که میزنم... دیشب موقع خواب به خودم گفتم "آخه دختر خوب، تو رو چه به سیاست؟! الان کلی از همسن و سالهای تو آرزو داشتن جای تو بودن و صفا سیتی، اونوقت تو تا وقت گیر میاری شروع میکنی به خوندن و نوشتن؟! خوشت میاد وقتی میری ایران توی صف پاس کنترل پاهات بلرزه؟! مگه اونایی که گرفتن و بردن و کشتن چی گفته بودن؟! مگه خون تو از خون اونهای دیگه رنگینتره؟! آخه تو تحمل زندون داری؟! تحمل شکنجه داری؟! به مادرت فکر کن که اگه بلایی سرت بیاد چیکار باید بکنه، به خونواده ات فکر کن، به آینده ات..." و تو همین افکار پریشون و درهم برهم بودم که خوابم برد...
دلتنگ و زار توی پارکی روی یه نیمکت نشسته بودم و داشتم به یاد مادرم اشک میریختم که خانم مسنی به طرفم اومد و ازم پرسید "برای چی داری گریه میکنی؟!" گفتم "دلم برای مادرم تنگ شده" گفت "خب برو دیدنش" گفتم "نمیتونم، آخه راهمون از هم خیلی دوره" خانمه گفت "خب چرا اینقدر از مادرت دور شدی؟!" با این حرفش یه چیزی توی دلم به هم تابیده شد و گریه ام شدت گرفت، ناخودآگاه شروع کردم به لعن و نفرین، دستهامو گذاشته بودم روی صورتم و هقه میزدم، یکریز میگفتم "ای لعنت به اونهایی که منو از مامانم دور کردن، خانم باور کن من نمیخواستم از مامانم دور بشم، همش تقصیر اون بی شرفهاست، همش تقصیر اون بی همه چیزهاست..." گلوم درد گرفته بود، چشمام هم همینطور، از خواب که پریدم واقعا داشتم گریه میکردم، تو خودم مچاله شده بودم و زار میزدم، حال بدی داشتم، دلم داشت میترکید، تنهایی، تاریکی، دلتنگی...
آروم نمیشدم، زخم کهنه سرباز کرده بود... من اینجا رو دوست دارم، آرامشش رو و امنیتش رو و از همه مهمتر آزادیش رو، اما واقعیت اینه که اگه شرایط کشور خودم مناسب بود چرا باید کوچ میکردم؟! چرا باید همه وابستگیهای عاطفیم رو رها میکردم و روی دلم پا میذاشتم؟! چرا باید سرزمین مادری رو ترک میکردم و به یک کشور غریبه میومدم؟!
تازه فهمیدم این همه مدت این من نبودم که پا روی دم سیاست میذاشتم، بلکه این سیاست بوده که خودش رو مثل یک وصله ناجور به من چسبونده و خیال جدایی هم نداره، تازه فهمیدم چرا نمیتونم ساکت و بی تفاوت سرم رو به کار خودم گرم کنم، تازه فهمیدم اون چیزی که من رو اینهمه از مادرم دور کرده چی بوده...
دلم گرفته، همیشه اینطور نیست، ولی الان گرفته، دیروز که با مادرم حرف میزدم تنهایی و حسرت توی صداش موج میزد، میگفت حتما برم سیزده بدر، میگفت حتما سبزه گره بزنم... نمیدونم، شاید رفتم، شاید سبزه هم گره زدم، برای خودم که نه، برای مام میهن تا شاید گشایشی بشه و همه ایرانیای دور از وطن بتونن دوباره در آغوش پرمهرش جا خوش کنن...
"روزهای روشن خداحافظ، سرزمین من خداحافظ" از هایده، تقدیم به همه دوستان خوبم، دلتون همیشه شاد و لبتون خندون



۱۱ فروردین ۱۳۸۸

آقای کارگردان! ای کاش دستت میشکست و دوربین دست نمیگرفتی

تصور کنيد يه بابايی اومده با وعده و وعيد شما رو خام خودش کرده و بعد از اينکه جان و مال و ناموس شما رو صاحب شده زده زير همه چی و دیگه خدا رو هم بنده نیست. اين بابا يه پسر ناخلفی هم داره که همیشه خدا وردست باباش بوده و در کنار پدرش تا حالا کم خون به دل شما نکرده.

روزی از روزها ميبينيد این پسره -که حالا واسه خودش بزرگ شده- حسابی معرکه گرفته و داره تو روی باباش لیچار ميبافه و باباهه هم از ترس پسر قلدر گنده لاتی که خودش بار اوورده جرات جیک زدن نداره. شمای نوعی با دیدن پرده دری این پسر از این پدر چه حالی پیدا میکنید؟!

***

حالا تصور کنید شما اومدید با هزار و یک رنج و بدبختی خونه ای رو بنا کردید که همه سرمایه و امید شماست. یه شب خواب نما میشید که این خونه هزار تا عیب و ایراد داره. در این حالت چیکار میکنید؟! آیا حاضرید یه لودر بردارید و ماحصل عمر و جوونیتون رو به یکباره با خاک یکسان کنید؟! آیا عاقلانه میبینید که شیپور دست بگیرید و عیب و ایرادهای خونه و در واقع کار شبانه روزی خودتون رو تو بوق و کرنا کنید؟!

***

راه دوری نمیرم: همه میدونیم سی سال آزگاره که مردم زیر دست و پای این حکومت و فرزندان ناخلفش له شدن و صداشون هم درنیومده. حالا پسر عزیز کرده گنده لات بی چاکُ دهن همین حکومت واسه خودش یال و کوپالی به هم زده و وایستاده تو روی بابای بی همه چیزش و داره اعتبار نداشته باباهه رو مثل آب خوردن به گُه میکشه و باباهه هم هیچ رقم حریف پسر خودش نمیشه. آیا استقبال مردم از این پرده دری جای تعجب داره؟! آیا اینکه مردم واسه دیدن این رسوایی توی صف بایستن و پول بدن شگفت آوره؟! آیا غیر از اینه که هر کس دیگه ای جز همین پسر ناخلف رودر روی حکومت می ایستاد و همچین حرفهایی میزد مورد بازخواست و تنبیه قرار میگرفت؟! آیا غیر از اینه که مردم با دیدن این فیلم از تشبیه شهدایی که بوسیله حکومت مصادره شدن به یک مشت آدم رذل ترسوی بی شرف اون هم بوسیله کسی که خودش رو قیم این جنگ میدونه لذت میبرن؟!


من هم شخصا از حکومت دل پری دارم، از چال کردن جانبازان راه وطن در دانشگاهها بیزارم، اعتقاد دارم مدافعین این آب و خاک هم انسانهایی بودن مثل همه ما که نباید اونها رو اونقدر بالا برد و مقدس کرد تا غیر قابل نقد بشن، اما بیشتر از همه اینها حالم از سواستفاده این حکومت لعنتی از اعتبار این بچه ها به هم میخوره. برای من توهین به مردان جنگ اصلا خنده دار نیست و حکومت هر قدر هم که از لفظ شهید استفاده ابزاری بکنه باز هم نمیتونه چشم من رو بر روی فداکاری این مردان بزرگ ببنده.


برای من آقای کارگردان امروز قبل از هر چیزی همون چماق به دست دیروزیه که خیلیها مثل من اون رو فقط از نشریاتی نظیر یالثارات و شلمچه و ماجرای کوی دانشگاه میشناسن. برای من این فرد گرگیه در لباس گوسفند، نمادیه از تحول یک شبه کفتار به کبوتر، دایی جان ناپلئون مالیخولیاییه که اونقدر با افتخار از خاطرات جنگهای نرفته اش گفته و مورد تشویق قرار گرفته که کم کم خودش هم باورش شده زمانی واقعا کاره ای بوده و در دفاع از این مرز و بوم سهمی داشته. من هر کاری که میکنم نمیتونم اینقدر ساده لوح باشم تا باور کنم فردی که با این شدت بر طبل رسوایی میکوبه و تیشه به ریشه این خونه میزنه خودش واقعا در ساخت و ساز سهمی داشته و تا حالا هم جایی به سوابق جنگی ایشون برنخوردم و برام جالبه که بدونم که ایشون احیانا توی چند تا عملیات فرمانده بودن و چه مدتی از عمر شریفشون رو توی خط مقدم گذروندن.


نمیدونم چی میشه گفت. برای من این پسر ناخلف حتی اگه سر پدره رو بزاره لب جو و گوش تا گوش ببره، باز هم چیزی از مسئولیتش در برابر جنایاتی که انجام داده کم نمیشه. من هرگز برای این فرد دست نمیزنم. من هرگز به توهین های این لات بی سر و پا نمیخندم. فقط میتونم بگم که: "آقای کارگردان! ای کاش دستت میشکست و دوربین دست نمیگرفتی، ای کاش مردم ما دلشون اینقدر از پدرت پر نبود تا به این اراجیفی که سرهم کردی نمیخندیدن. آقای کارگردان! همون چماق بیشتر بهت میومد. درسته که دوربین دستت گرفتی، فیگور عوض کردی، حرفهای قشنگ قشنگ میزنی، اما اون مغز کوچیکت هنوز هم همونیه که بود و دستتهات رو هرقدر هم که بشوری درست مثل قلبت همچنان کثیف باقی میمونه. ننگ بر تو که اینطور آبرو و اعتبار بچه های جنگ رو به بازی گرفتی. اگر انسان نیستی لااقل آزاده باش. "

پ.ن: از روزی که خوندم "اخراجی ها۲" اکران شده درگیر نوشتن این متن هستم. خیلی اصلاحش کردم، خیلی تند و تیزیهاش رو گرفتم، خیلی سعی کردم مستقیما توهین نکنم، اما مگه میشه؟! تو این دوره زمونه یک مرد هم پیدا نمیشه که بگه مرتیکه عوضی، فکر کردی همه مثل خودت اراذل و اوباش بودن؟! فکر کردی که مردم خرن؟! فکر کردی جنگ ارث بابات بوده؟!
نمیدونم چی بگم، ای کاش دل این مردم اینقدر از دست حکومت پر نبود. ای کاش این آدم پست رذل همیشه چماق به دست باقی میموند...

۴ فروردین ۱۳۸۸

بازی وبلاگی: بقال مهربان و مادر نامهربان یا بقال نامهربان و مادر مهربان؟!

در یک روز بهاری حدود ۶-۵ سالی بیشتر نداشتم که مادرم برای اولين و آخرين بار مقداری پول و ليست خريد و زنبيل رو داد دستم تا از بقالی سر کوچه مون خرید کنم. اونروز برای نهار مهمون داشتیم و مادرم دست تنها بود و کلی هم کار ریخته بود سرش. وقتی فهمیدم خرید داره آویزونش شدم که من رو بفرسته واسه خرید. تا دم در شاید بیشتر از ده بار بهم گفت که توی راه با کسی حتی با همسایه ها هم صحبت نکنم و از پیاده رو خارج نشم.
از خونه ما تا بقالی راهی نبود. وارد بقالی که شدم لیست و زنبیل و پول رو با افتخار به طرف آقای دریانی -که يک پيرمرد تپل قدکوتاه مهربون تُرک بود- گرفتم و بهش گفتم که مامانم من رو فرستاده براش خرید کنم و آقای دریانی هم در حالیکه با خوشرویی هی بارِکَ اله بارِکَ اله میکرد از روی لیست خريدها رو دونه دونه برام توی زنبيل جا داد و دست آخر هم زنبیل و مابقی پول رو که بهم میداد يه دونه از اون آبنات چوبی خارجی های روی پیشخون رو به طرفم گرفت و در حالی که لُپم رو ميکشيد گفت "اینم جایزه دختر خانم قشنگ ما که ديگه داره بزرگ ميشه."
توی راه برگشت احساس میکردم که خیلی کار مهمی انجام دادم و سرخوشی عجیبی داشتم. خونه که رسيدم مادرم بر خلاف من خيلی آشفته بود و قبل از اينکه زنبيل رو از دستم بگيره ازم پرسيد خوبم يا نه، انگار که قرار بوده اتفاقی برام بيفته.
به خیال خودم برای بهتر کردن اوضاع دنبالش راه افتادم و شروع کردم به بلبل زبونی. با آب و تاب بهش گفتم که خرید کردن خیلی کیف داره، گفتم که آقای دريانی چقدر بهم بارِکَ اله گفته، آبنباتم رو هم نشونش دادم و گفتم قبل از اينکه بيام بيرون لُپم رو کشيده و بهم گفته "اینم جایزه دختر خانم قشنگ ما که داره بزرگ ميشه" که مادرم به یکباره برافروخته شده و با تغیُّر پرسید: "دیگه چی؟!" و با خشم آبنبات رو از دست منی که این وسط هاج و واج مونده بوده بودم بیرون کشید و ادامه داد: "غلط کرده لُپ تو رو کشیده، بیجا کرده آبنبات میده دست تو، ایندفعه که رفتم خرید بهش حالی میکنم مرتیکه نفهم رو، یکبار بچه رو تنها فرستادم خرید، واسه من لُپشو میکشه، واسه من آبنبات میده دستش..." و در حالی که یکریز به خودش بد و بیراه میگفت که چرا من رو تنهایی فرستاده خرید، آبنباتم رو روونه سطل آشغال کرد و با بدخُلقی به ادامه کارهاشون مشغول شد.
نمیتونم بگم از این رفتار مادرم چقدر یکه خورده بودم. لُپ کشیدن که کار بدی نبود و همه مهمونامون هم همیشه اینکارو با من میکردن، آبنبات هم که خود مادرم هم برام میخرید، پس چرا مادرم که نگران بود مبادا کسی من رو اذیت کرده باشه از شنیدن اینکه آقای دریانی اینقدر با من مهربون بوده ناراحت شده بود؟!
اونروز نتونستم دلیل ناراحتی مادرم رو کشف کنم اما یاد گرفتم که اگه مرد غریبه ای لُپم رو کشید و بهم جایزه داد و منم کیف کردم، اصلا نباید به مادرم چیزی بگم، چون اونچه که من رو خوشحال میکنه میتونه مادرم رو به شدت برآشفته و عصبانی کنه.
این اتفاق و اتفاقهای مشابه دیگه باعث شد تو همون گیر و دار کودکی کم کم متوجه بشم که جنسیت یعنی چی و یک نوع خشم و نفرت عمیق نسبت به جنسیت محدود کننده و آسیب پذیر خودم در وجودم شکل بگیره و تا مدتها همراهم باشه.
***
امروز سالهای سال از اون روزگار میگذره و من به مرور زمان یاد گفتم که دوباره خودم رو بپذیرم و جنسیتم رو دوست داشته باشم، با اینهمه حال هنوز هم وقتی خاطرات کودکی پسرهای وبلاگستان رو میخونم یه بخشی از وجودم عمیقا درد میگیره. احساس میکنم اونها توی سن و سال من اینقدر آزادی داشتن که براشون غیرقابل درک و شاید هم خنده دار باشه که بزرگترین آرزوی یه دختربچه توی اون سن و سال میتونسته خرید رفتن تنهایی یا دوچرخه سواری تو کوچه و بازی کردن با بچه های همسایه بوده باشه و خب دروغ چرا، گاهی هم به شدت حسودیم میشه به اینکه پسرا چقدر بی پرده از جنسیتشون حرف میزنن و چقدر راحت از عضو شریف مردونه شون نام میبرن بدون اینکه متهم به بی اخلاقی و بی حیایی بشن.
با اینهمه حال شدیدا دلم میخواد اگه روزی بچه دار شدم بچه ام دختر باشه، اما هیچ دلم نمیخواد این بچه رو توی کشور خودم به دنیا بیارم و بزرگ کنم. دلم نمیخواد دخترم هم توی جامعه بسته ای رشد کنه که با به رخ کشیدن جنسیتش دائم سعی داره بهش بقبولونه که موجودی ضعیف و آسیب پذیره و همیشه به سایه یک حامی نیاز داره. دلم نمیخواد دخترم هم روزی حسرتها و محدودیتهای مادرش رو تجربه کنه.
من دلم میخواد دخترم رو تحت شرایطی بزرگ کنم که قبل از هر چیز تواناییهای خودش رو به عنوان یک انسان بشناسه و یاد بگیره که چطور به تنهایی از پس خودش بربیاد و به خودش افتخار کنه. دلم میخواد خواننده های این مطلب اگه دختر دارن یکبار دیگه این مطلب رو بخونن و به این فکر کنن که دختر کوچولوشون بالاخره روزی بزرگ میشه و اونروزه که دیگه نمیتونن یکسره مراقبش باشن و این ترسها و تردیدها هم کوچکترین کمکی بهش نمیکنه تا بتونه روی پای خودش بایسته و از حق خودش دفاع کنه.
به امید روزی که همه زنهای خوب و صبور هموطنم به زن بودن خودشون افتخار کنن و با شناسایی قابلیتها و تواناییهای بیشمارشون از اونها برای رشد و تعالی خودشون و جامعه شون استفاده کنن.
***
پ.ن: چند ماه پيش هم يوزی جان يه بازی وبلاگی راه انداخته بود تا بيايم و قشنگترين خاطرات ملی و شخصی بعد از انقلاب خودمون رو تعريف کنيم. باید بگم با اینکه من نسل بعد از انقلابم اما این واژه "بعد از انقلاب" درست مثل بختکی افتاده بود روی ذهن من و وجود من رو از هر گونه خاطره قشنگ و حس خوبی نسبت به گذشته ها تهی میکرد و به این ترتیب هرچه کردم بلکه بتونم فقط یک خاطره خوب فسقلی به یاد بیارم تا در موردش بنویسم فایده ای نداشت که نداشت. اینبار اما تا اسم از خاطرات کودکی بدون پسوند و پیشوند اومد بی اختیار ذهنم پر کشید به گذشته ها و پُر شد از انواع و اقسام تصاویر رنگی و غیر رنگی، طوریکه نمیتونستم تصمیم بگیرم کدوم یکیش رو تعریف کنم.
به هر حال از یوزی عزیز متشکرم که من رو به این بازی دعوت کرد و باعث شد تا خاطرات اون دوران برام دوباره زنده بشن. شاید بعدتر ها دوباره از خاطرات دوران کودکیم نوشتم :)
پ.ن۲: اولش میخواستم خاطره ای رو تعریف کنم که در این ایام نوروز لبخند به لب دوستان بیاره اما در نهایت تصمیم گرفتم این خاطره رو بنویسم. این خاطره خاطره ای بود که تا حالا برای هیچ کس تعریفش نکرده بودم و برام خیلی خاص بود. به هر حال امیدوارم در نوع خودش جالب بوده باشه.
پ.ن۳: کودکی ما دوران مهمیه که امروز ما رو ساخته. خیلی خوشحال میشم مابقی دوستان هم به این بازی بپیوندن و بقیه رو در خاطرات تلخ و شیرین کودکیشون سهیم کنن.