گاهی وقتا اینقدر خسته ميشی که فقط دلت ميخواد بذاری بری یه جای خیلی دور، فکر ميکنی اينطوری همه چی تموم ميشه، فکر ميکنی که اینطوری زندگيت از اين رو به اون رو ميشه، و فکر ميکنی که اين آخرين آرزوته...
تو اولين فرصت آخرین آرزوت رو عملی ميکنی، ميذاری ميری يه جای دور، اونقد دور که نگو، زمان ميگذره، اما هیچي عوض نميشه، هنوز زخمی هستی، هنوز همون دلبستگیها و دلتنگیهای قدیمیت رو داری، هنوز زندگیت اونی که میخوای نیست...
اینطوریه که توی تنهایی واسه اولین بار فرصت پیدا میکنی که بشینی به همه چی فکر کنی، و اونوقته که در کمال تعجب میبینی اون چیزی که میخواستی ازش فرار کنی خود خودت بودی! اون چیزی که احساس میکردی اسیرت کرده بود وبال پروازت رو بسته بود خود خودت بودی! همین خود گهت! همین خودت که تا حالا در سایه دیگران فرصت نشده بود ببینیش، فرصت نشده بود دستش رو رو کنی، فرصت نشده بود مچش رو بگیری!
و بالاخره بعد از مدتها میفمی که همه چی زیر سر خودت بود! بالاخره میفهمی اونچه که تو زندگیت باید عوض میشد نه آدمهاش بودن و نه مکانش، بلکه خودت بودی! خود خودت!
پیوست۱: اینکه در نهایت به خودت میرسی آخر حالگیریه!
پیوست۲: بهترین کار اینه که در این مرحله بگردی دنبال یه مشت آدم جدید تا بتونی دوباره انگشت اتهام رو از طرف خودت برگردونی!
پیوست۳: اینقد که امروز زیر دوش به این راه حل این مسئله مهم فکر کردم(پیوست ۲)، یادم رفت به موهام نرم کننده بزنم واسه همینم الان نوک موهام خیلی خشن شدن! همش تقصیر شماهاست!