۲۰ فروردین ۱۳۸۸

اندر فواید همسایه فضول مهربان!!!

بعد از یه زمستون پربرف و بوران، بالاخره یکی دو هفته ایه که هوا خوب شده و من هم از فرصت استفاده کرده و امروز عصری بین ساعت شیش و نیم تا هشت و خورده ای که هوا بخواد تاريک بشه پنجره اتاقم رو باز گذاشته بودم تا هوای خونه کمی عوض بشه.

ساعت از نه گذشته بود که دیدم از توی اتاقم یه صدای چلیک چلیکی میاد. اولش فکر کردم صدا از بیرونه، کمی که گذشت دیدم نه، صدا از توی اتاقه. احتمال دادم که هوا توی فلاسک چای روی میزم جمع شده و صدا میده، بنابر این در فلاسک رو کاملا باز کردم و گذاشتم کنار. وقتی که صدای مربوطه با این ترفند هم قطع نشد، دوزاریم افتاد که در طول مدتی که پنجره باز بوده یه جک و جونوری بدون هماهنگی قبلی تشریف اوورده داخل خونه بنده و الان هم با همدیگه هم اتاقی هستیم!

عرضم به حضور انورتون قلبم داشت از جا کنده میشد و جرات تکون خوردن هم نداشتم.تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که لباس بپوشم، گوشی موبایلم و کلید رو بردارم، در اتاقم رو ببندم و از خونه بزنم بیرون.

از آپارتمانم که اومدم بیرون ساعت یک ربع به ده بود. از بیرون نگاهی به ساختمان انداختم اما از اونجایی که آلمانیها مثل مرغ سر ساعت نه شب بوس جیش لالا، به جز طبقه آخر بقیه طبقات تاریک بودن و منم که در طول مدتی که اینجام با هیچکدوم از همسایه ها آشنا نشدم هیچ رقم نتونستم خودمو راضی کنم که برم و در یکی از واحدها رو بزنم.

خلاصه نزدیک بودم بزنم زیر گریه که بی اختیار زنگ زدم به نزدیکترین دوستم و همونطوری که روبروی ساختمان وایستاده بودم شروع کردم برای دوستم شرح ماوقع رو تعریف کردن که دیدم چراغ یکی از اتاقهای طبقه بالای من روشن شد و بعدشم خانم مسن بامزه ای که یکی دوباری توی راه پله ها دیده بودمش در حال سرک کشیدن به دنبال عامل صدا اومد پشت پنجره که مثلا پرده ها رو بکشه و پنجره رو ببنده.

از دیدن یه انسان دیگه به غیر از خودم اینقدر خوشحال شده بودم که نگو. سریعا براش دست تکون دادم و همینکه سرش رو از پنجره اوورد بیرون سلام کردم و گفتم که من یه مشکلی پیدا کردم و اونم اینه که توی اتاقم یه حشره ای اومده و من هم خیلی میترسم نمیدونم باید چیکار کنم، خانمه از همون بالا لبخندی زد و گفت لازمه به شوهرم بگم بیاد پایین؟! معطل نکردم و سریع گفتم که اگر اینکارو بکنه ممنون میشم.

تا من دوباره وارد ساختمان بشم اونها هم با روی خوش و خیلی دوستانه اومدن پشت در من و سه تایی وارد خونه شدیم.در اتاقم رو که باز کردم هنوز صدای چیلیک چیلیک میومد ولی زن و شوهر اینقدر حرف میزدن که نمیشنیدنش. پیرمرده طفلی هی دولا میشد و زیر تخت رو نگاه میکرد و خانمه هم توی آشپزخونه وایستاده بود و چشم از شوهرش بر نمیداشت.

حس میکردم که خودشون هم کمی میترسن.بالاخره پیرمرده تخت رو تکون داد و شروع کرد زیر تخت رو وارسی کردن. صدا هنوز هم میومد. بهم گفت شاید صدای لوله های آبه، اما خانمش گفت که بهتره پشت پرده ها رو هم چک کنه. صدای لامصب خیلی ضعیف بود ولی هنوز هم منقطع شنیده میشد. بهشون گفتم که احتمالا جونوره رفته داخل کارتن کتابی که زیر تختمه.پیرمرده همینطور سرسری در کارتن رو برداشت و یه نگاهی انداخت و گفت که خیالت راحت اینجا هم چیزی نیست. اما من مطمئن بودم چیزی هست، چون صدا دقیقا از توی کارتن میومد.

دست آخر پیرمرده که قیافه زار من رو دید پیشنهاد داد که کارتن رو موقتا بذارم بیرون از اتاقم و خودش هم زحمتش رو کشید و کارتن رو برام گذاشت توی آشپزخونه. بعدشم دوتایی بهم شب به خیر گفتن و تاکید کردن که اگه دوباره مشکلی بود حتما خبرشون کنم. وقتیکه اونها رفتن با هزار تا ترس و لرز کارتن مربوطه رو برداشتم و بردم گذاشتم توی انباری دوچرخه ها و بعدش هم کلی نشستم توی اتاقم تا ببینم صدایی میاد یا نه.

الان هم در اتاق خودم رو بستم و پشتش هم پارچه گذاشتم و نشستم توی اتاق بغلی و با اینکه خیلی خسته ام خواب از سرم پریده! فقط امیدوارم هر جونوری که هست تا فردا صبح خودش گورشو از کارتن کتابای من گم کرده باشه.
پ.ن۱: مادرم همیشه میگفت همسایه از خواهر هم به آدم نزدیکتره، چون اگه اتفاقی برات بیفته اول همه اونه که میتونه به دادت برسه.

پ.ن۲: این خانم همسایه مذکور حتی از من نپرسید مال کجام یا چی کار میکنم یا اسمم چیه و ... البته در نظر داشته باشید که در بین همسایه های من ایشون مثلا فضولترینشونه! مطمئنم اگه ایران بودم احتمالا تا حالا همه همسایه ها من رو میشناختن و این خانمه هم تا شماره شناسنامه پدر جد من رو هم درنمیورد امکان نداشت بزاره بره!

پ.ن۳: آرامش و نظم و ترتیبی که اینجا هست واقعا غیر قابل تصوره. ساعت از نه که میگذره تقریبا توی خیابونا هیچ کس نیست و اکثر خونه ها هم چراغشون خاموشه و حداکثر نور تلوزیون از خونه شون بیرون میاد(یعنی اگر هم بیدارن و دارن تلوزیون میبینن چراغها رو خاموش میکنن)، در عوضش صبح زود همه بیدارن و از خونه که میری بیرون کلی آدم میبینی!

پ.ن۴: از الان غصمه که سفر بعدی که برم تهران با سوسکهای چاق و چله و ایضا بالداری که در سرتاسر تهران به وفور پیدا میشه چطوری کنار بیام! من از حشرات متنفـــــــــــــــــرم!

پ.ن۵: این پست که طولانی شده، چند تا توصیه ایمنی کوچولو هم روش!

دوستان گرامی! سعی کنید پنجره رو هیچوقت بدون توری باز نزارید، سعی کنید خونه زندگیتون همیشه مرتب باشه، یه دست لباس مناسب برای بیرون رفتن رو همیشه دم دست داشته باشید و در انتها اینکه وقتی احساس درموندگی بهتون دست میده سریعا با نزدیکترین دوستی که دارید تماس بگیرید و سعی کنید تنها نمونید.

۱۹ فروردین ۱۳۸۸

در راستای فرمایشات گهر بار جناب آقای موسوی در باب جمع آوری گشت ارشاد به جهت حفظ وجهه نظام

در خبرها خوندم که جناب آقای موسوی فرمایش فرمودند که گشت ارشاد رو جمع خواهند کرد.

من خیلی به راست و دروغ این وعده و شک و یقین مردم و نزدیک بودن انتخابات و شعارهای پوپوليستی و غیره و ذالک کاری ندارم، به انتخاب بین بد و بدتر هم کاری ندارم، اصلا من به هیچی کاری ندارم، فقط نمیدونم چرا احساس میکنم که این حرف درست مثل سیلی خورده توی صورتم...

بی اختیار یاد بچه های پابرهنه و محرومی میفتم که تنها آرزوشون مزه مزه کردن بوی کبابه و حتی با یه آبنبات هم میشه به راحتی خرشون کرد و سرشون رو گول مالید.

خیلی جای تاسف داره که سطح توقعاتمون اینقدر اومده پایین و آرزوهامون تا به این حد کوچیک شده.

بازم جای شکرش باقیه که این آقای از گل بهتر فرمایش فرمودند که این کار رو به خاطر آثار سوء این طرح بر روی وجهه نظام انجام میدن و فرمایش نفرمودند که این کار رو به خاطر احترام به حقوق شهروندی ما انجام میدن، وگرنه احتمالا تا حالا بخش زیادی از کودکان محروم و پابرهنه عزیز ما از فرط خوشی ذوق مرگ شده بودن!

دریغ از ایران که اینقدر ويران شده و ایرانی که تا به این حد بدبخت...



۱۳ فروردین ۱۳۸۸

ترس ها، تردیدها و سبزه ای که برای مام وطن گره خواهم زد...


جدیدا گاهی از نوشتن میترسم، از وبلاگم، از همین حرفهای کوچولویی که میزنم... دیشب موقع خواب به خودم گفتم "آخه دختر خوب، تو رو چه به سیاست؟! الان کلی از همسن و سالهای تو آرزو داشتن جای تو بودن و صفا سیتی، اونوقت تو تا وقت گیر میاری شروع میکنی به خوندن و نوشتن؟! خوشت میاد وقتی میری ایران توی صف پاس کنترل پاهات بلرزه؟! مگه اونایی که گرفتن و بردن و کشتن چی گفته بودن؟! مگه خون تو از خون اونهای دیگه رنگینتره؟! آخه تو تحمل زندون داری؟! تحمل شکنجه داری؟! به مادرت فکر کن که اگه بلایی سرت بیاد چیکار باید بکنه، به خونواده ات فکر کن، به آینده ات..." و تو همین افکار پریشون و درهم برهم بودم که خوابم برد...
دلتنگ و زار توی پارکی روی یه نیمکت نشسته بودم و داشتم به یاد مادرم اشک میریختم که خانم مسنی به طرفم اومد و ازم پرسید "برای چی داری گریه میکنی؟!" گفتم "دلم برای مادرم تنگ شده" گفت "خب برو دیدنش" گفتم "نمیتونم، آخه راهمون از هم خیلی دوره" خانمه گفت "خب چرا اینقدر از مادرت دور شدی؟!" با این حرفش یه چیزی توی دلم به هم تابیده شد و گریه ام شدت گرفت، ناخودآگاه شروع کردم به لعن و نفرین، دستهامو گذاشته بودم روی صورتم و هقه میزدم، یکریز میگفتم "ای لعنت به اونهایی که منو از مامانم دور کردن، خانم باور کن من نمیخواستم از مامانم دور بشم، همش تقصیر اون بی شرفهاست، همش تقصیر اون بی همه چیزهاست..." گلوم درد گرفته بود، چشمام هم همینطور، از خواب که پریدم واقعا داشتم گریه میکردم، تو خودم مچاله شده بودم و زار میزدم، حال بدی داشتم، دلم داشت میترکید، تنهایی، تاریکی، دلتنگی...
آروم نمیشدم، زخم کهنه سرباز کرده بود... من اینجا رو دوست دارم، آرامشش رو و امنیتش رو و از همه مهمتر آزادیش رو، اما واقعیت اینه که اگه شرایط کشور خودم مناسب بود چرا باید کوچ میکردم؟! چرا باید همه وابستگیهای عاطفیم رو رها میکردم و روی دلم پا میذاشتم؟! چرا باید سرزمین مادری رو ترک میکردم و به یک کشور غریبه میومدم؟!
تازه فهمیدم این همه مدت این من نبودم که پا روی دم سیاست میذاشتم، بلکه این سیاست بوده که خودش رو مثل یک وصله ناجور به من چسبونده و خیال جدایی هم نداره، تازه فهمیدم چرا نمیتونم ساکت و بی تفاوت سرم رو به کار خودم گرم کنم، تازه فهمیدم اون چیزی که من رو اینهمه از مادرم دور کرده چی بوده...
دلم گرفته، همیشه اینطور نیست، ولی الان گرفته، دیروز که با مادرم حرف میزدم تنهایی و حسرت توی صداش موج میزد، میگفت حتما برم سیزده بدر، میگفت حتما سبزه گره بزنم... نمیدونم، شاید رفتم، شاید سبزه هم گره زدم، برای خودم که نه، برای مام میهن تا شاید گشایشی بشه و همه ایرانیای دور از وطن بتونن دوباره در آغوش پرمهرش جا خوش کنن...
"روزهای روشن خداحافظ، سرزمین من خداحافظ" از هایده، تقدیم به همه دوستان خوبم، دلتون همیشه شاد و لبتون خندون