۱۱ فروردین ۱۳۸۸

آقای کارگردان! ای کاش دستت میشکست و دوربین دست نمیگرفتی

تصور کنيد يه بابايی اومده با وعده و وعيد شما رو خام خودش کرده و بعد از اينکه جان و مال و ناموس شما رو صاحب شده زده زير همه چی و دیگه خدا رو هم بنده نیست. اين بابا يه پسر ناخلفی هم داره که همیشه خدا وردست باباش بوده و در کنار پدرش تا حالا کم خون به دل شما نکرده.

روزی از روزها ميبينيد این پسره -که حالا واسه خودش بزرگ شده- حسابی معرکه گرفته و داره تو روی باباش لیچار ميبافه و باباهه هم از ترس پسر قلدر گنده لاتی که خودش بار اوورده جرات جیک زدن نداره. شمای نوعی با دیدن پرده دری این پسر از این پدر چه حالی پیدا میکنید؟!

***

حالا تصور کنید شما اومدید با هزار و یک رنج و بدبختی خونه ای رو بنا کردید که همه سرمایه و امید شماست. یه شب خواب نما میشید که این خونه هزار تا عیب و ایراد داره. در این حالت چیکار میکنید؟! آیا حاضرید یه لودر بردارید و ماحصل عمر و جوونیتون رو به یکباره با خاک یکسان کنید؟! آیا عاقلانه میبینید که شیپور دست بگیرید و عیب و ایرادهای خونه و در واقع کار شبانه روزی خودتون رو تو بوق و کرنا کنید؟!

***

راه دوری نمیرم: همه میدونیم سی سال آزگاره که مردم زیر دست و پای این حکومت و فرزندان ناخلفش له شدن و صداشون هم درنیومده. حالا پسر عزیز کرده گنده لات بی چاکُ دهن همین حکومت واسه خودش یال و کوپالی به هم زده و وایستاده تو روی بابای بی همه چیزش و داره اعتبار نداشته باباهه رو مثل آب خوردن به گُه میکشه و باباهه هم هیچ رقم حریف پسر خودش نمیشه. آیا استقبال مردم از این پرده دری جای تعجب داره؟! آیا اینکه مردم واسه دیدن این رسوایی توی صف بایستن و پول بدن شگفت آوره؟! آیا غیر از اینه که هر کس دیگه ای جز همین پسر ناخلف رودر روی حکومت می ایستاد و همچین حرفهایی میزد مورد بازخواست و تنبیه قرار میگرفت؟! آیا غیر از اینه که مردم با دیدن این فیلم از تشبیه شهدایی که بوسیله حکومت مصادره شدن به یک مشت آدم رذل ترسوی بی شرف اون هم بوسیله کسی که خودش رو قیم این جنگ میدونه لذت میبرن؟!


من هم شخصا از حکومت دل پری دارم، از چال کردن جانبازان راه وطن در دانشگاهها بیزارم، اعتقاد دارم مدافعین این آب و خاک هم انسانهایی بودن مثل همه ما که نباید اونها رو اونقدر بالا برد و مقدس کرد تا غیر قابل نقد بشن، اما بیشتر از همه اینها حالم از سواستفاده این حکومت لعنتی از اعتبار این بچه ها به هم میخوره. برای من توهین به مردان جنگ اصلا خنده دار نیست و حکومت هر قدر هم که از لفظ شهید استفاده ابزاری بکنه باز هم نمیتونه چشم من رو بر روی فداکاری این مردان بزرگ ببنده.


برای من آقای کارگردان امروز قبل از هر چیزی همون چماق به دست دیروزیه که خیلیها مثل من اون رو فقط از نشریاتی نظیر یالثارات و شلمچه و ماجرای کوی دانشگاه میشناسن. برای من این فرد گرگیه در لباس گوسفند، نمادیه از تحول یک شبه کفتار به کبوتر، دایی جان ناپلئون مالیخولیاییه که اونقدر با افتخار از خاطرات جنگهای نرفته اش گفته و مورد تشویق قرار گرفته که کم کم خودش هم باورش شده زمانی واقعا کاره ای بوده و در دفاع از این مرز و بوم سهمی داشته. من هر کاری که میکنم نمیتونم اینقدر ساده لوح باشم تا باور کنم فردی که با این شدت بر طبل رسوایی میکوبه و تیشه به ریشه این خونه میزنه خودش واقعا در ساخت و ساز سهمی داشته و تا حالا هم جایی به سوابق جنگی ایشون برنخوردم و برام جالبه که بدونم که ایشون احیانا توی چند تا عملیات فرمانده بودن و چه مدتی از عمر شریفشون رو توی خط مقدم گذروندن.


نمیدونم چی میشه گفت. برای من این پسر ناخلف حتی اگه سر پدره رو بزاره لب جو و گوش تا گوش ببره، باز هم چیزی از مسئولیتش در برابر جنایاتی که انجام داده کم نمیشه. من هرگز برای این فرد دست نمیزنم. من هرگز به توهین های این لات بی سر و پا نمیخندم. فقط میتونم بگم که: "آقای کارگردان! ای کاش دستت میشکست و دوربین دست نمیگرفتی، ای کاش مردم ما دلشون اینقدر از پدرت پر نبود تا به این اراجیفی که سرهم کردی نمیخندیدن. آقای کارگردان! همون چماق بیشتر بهت میومد. درسته که دوربین دستت گرفتی، فیگور عوض کردی، حرفهای قشنگ قشنگ میزنی، اما اون مغز کوچیکت هنوز هم همونیه که بود و دستتهات رو هرقدر هم که بشوری درست مثل قلبت همچنان کثیف باقی میمونه. ننگ بر تو که اینطور آبرو و اعتبار بچه های جنگ رو به بازی گرفتی. اگر انسان نیستی لااقل آزاده باش. "

پ.ن: از روزی که خوندم "اخراجی ها۲" اکران شده درگیر نوشتن این متن هستم. خیلی اصلاحش کردم، خیلی تند و تیزیهاش رو گرفتم، خیلی سعی کردم مستقیما توهین نکنم، اما مگه میشه؟! تو این دوره زمونه یک مرد هم پیدا نمیشه که بگه مرتیکه عوضی، فکر کردی همه مثل خودت اراذل و اوباش بودن؟! فکر کردی که مردم خرن؟! فکر کردی جنگ ارث بابات بوده؟!
نمیدونم چی بگم، ای کاش دل این مردم اینقدر از دست حکومت پر نبود. ای کاش این آدم پست رذل همیشه چماق به دست باقی میموند...

۴ فروردین ۱۳۸۸

بازی وبلاگی: بقال مهربان و مادر نامهربان یا بقال نامهربان و مادر مهربان؟!

در یک روز بهاری حدود ۶-۵ سالی بیشتر نداشتم که مادرم برای اولين و آخرين بار مقداری پول و ليست خريد و زنبيل رو داد دستم تا از بقالی سر کوچه مون خرید کنم. اونروز برای نهار مهمون داشتیم و مادرم دست تنها بود و کلی هم کار ریخته بود سرش. وقتی فهمیدم خرید داره آویزونش شدم که من رو بفرسته واسه خرید. تا دم در شاید بیشتر از ده بار بهم گفت که توی راه با کسی حتی با همسایه ها هم صحبت نکنم و از پیاده رو خارج نشم.
از خونه ما تا بقالی راهی نبود. وارد بقالی که شدم لیست و زنبیل و پول رو با افتخار به طرف آقای دریانی -که يک پيرمرد تپل قدکوتاه مهربون تُرک بود- گرفتم و بهش گفتم که مامانم من رو فرستاده براش خرید کنم و آقای دریانی هم در حالیکه با خوشرویی هی بارِکَ اله بارِکَ اله میکرد از روی لیست خريدها رو دونه دونه برام توی زنبيل جا داد و دست آخر هم زنبیل و مابقی پول رو که بهم میداد يه دونه از اون آبنات چوبی خارجی های روی پیشخون رو به طرفم گرفت و در حالی که لُپم رو ميکشيد گفت "اینم جایزه دختر خانم قشنگ ما که ديگه داره بزرگ ميشه."
توی راه برگشت احساس میکردم که خیلی کار مهمی انجام دادم و سرخوشی عجیبی داشتم. خونه که رسيدم مادرم بر خلاف من خيلی آشفته بود و قبل از اينکه زنبيل رو از دستم بگيره ازم پرسيد خوبم يا نه، انگار که قرار بوده اتفاقی برام بيفته.
به خیال خودم برای بهتر کردن اوضاع دنبالش راه افتادم و شروع کردم به بلبل زبونی. با آب و تاب بهش گفتم که خرید کردن خیلی کیف داره، گفتم که آقای دريانی چقدر بهم بارِکَ اله گفته، آبنباتم رو هم نشونش دادم و گفتم قبل از اينکه بيام بيرون لُپم رو کشيده و بهم گفته "اینم جایزه دختر خانم قشنگ ما که داره بزرگ ميشه" که مادرم به یکباره برافروخته شده و با تغیُّر پرسید: "دیگه چی؟!" و با خشم آبنبات رو از دست منی که این وسط هاج و واج مونده بوده بودم بیرون کشید و ادامه داد: "غلط کرده لُپ تو رو کشیده، بیجا کرده آبنبات میده دست تو، ایندفعه که رفتم خرید بهش حالی میکنم مرتیکه نفهم رو، یکبار بچه رو تنها فرستادم خرید، واسه من لُپشو میکشه، واسه من آبنبات میده دستش..." و در حالی که یکریز به خودش بد و بیراه میگفت که چرا من رو تنهایی فرستاده خرید، آبنباتم رو روونه سطل آشغال کرد و با بدخُلقی به ادامه کارهاشون مشغول شد.
نمیتونم بگم از این رفتار مادرم چقدر یکه خورده بودم. لُپ کشیدن که کار بدی نبود و همه مهمونامون هم همیشه اینکارو با من میکردن، آبنبات هم که خود مادرم هم برام میخرید، پس چرا مادرم که نگران بود مبادا کسی من رو اذیت کرده باشه از شنیدن اینکه آقای دریانی اینقدر با من مهربون بوده ناراحت شده بود؟!
اونروز نتونستم دلیل ناراحتی مادرم رو کشف کنم اما یاد گرفتم که اگه مرد غریبه ای لُپم رو کشید و بهم جایزه داد و منم کیف کردم، اصلا نباید به مادرم چیزی بگم، چون اونچه که من رو خوشحال میکنه میتونه مادرم رو به شدت برآشفته و عصبانی کنه.
این اتفاق و اتفاقهای مشابه دیگه باعث شد تو همون گیر و دار کودکی کم کم متوجه بشم که جنسیت یعنی چی و یک نوع خشم و نفرت عمیق نسبت به جنسیت محدود کننده و آسیب پذیر خودم در وجودم شکل بگیره و تا مدتها همراهم باشه.
***
امروز سالهای سال از اون روزگار میگذره و من به مرور زمان یاد گفتم که دوباره خودم رو بپذیرم و جنسیتم رو دوست داشته باشم، با اینهمه حال هنوز هم وقتی خاطرات کودکی پسرهای وبلاگستان رو میخونم یه بخشی از وجودم عمیقا درد میگیره. احساس میکنم اونها توی سن و سال من اینقدر آزادی داشتن که براشون غیرقابل درک و شاید هم خنده دار باشه که بزرگترین آرزوی یه دختربچه توی اون سن و سال میتونسته خرید رفتن تنهایی یا دوچرخه سواری تو کوچه و بازی کردن با بچه های همسایه بوده باشه و خب دروغ چرا، گاهی هم به شدت حسودیم میشه به اینکه پسرا چقدر بی پرده از جنسیتشون حرف میزنن و چقدر راحت از عضو شریف مردونه شون نام میبرن بدون اینکه متهم به بی اخلاقی و بی حیایی بشن.
با اینهمه حال شدیدا دلم میخواد اگه روزی بچه دار شدم بچه ام دختر باشه، اما هیچ دلم نمیخواد این بچه رو توی کشور خودم به دنیا بیارم و بزرگ کنم. دلم نمیخواد دخترم هم توی جامعه بسته ای رشد کنه که با به رخ کشیدن جنسیتش دائم سعی داره بهش بقبولونه که موجودی ضعیف و آسیب پذیره و همیشه به سایه یک حامی نیاز داره. دلم نمیخواد دخترم هم روزی حسرتها و محدودیتهای مادرش رو تجربه کنه.
من دلم میخواد دخترم رو تحت شرایطی بزرگ کنم که قبل از هر چیز تواناییهای خودش رو به عنوان یک انسان بشناسه و یاد بگیره که چطور به تنهایی از پس خودش بربیاد و به خودش افتخار کنه. دلم میخواد خواننده های این مطلب اگه دختر دارن یکبار دیگه این مطلب رو بخونن و به این فکر کنن که دختر کوچولوشون بالاخره روزی بزرگ میشه و اونروزه که دیگه نمیتونن یکسره مراقبش باشن و این ترسها و تردیدها هم کوچکترین کمکی بهش نمیکنه تا بتونه روی پای خودش بایسته و از حق خودش دفاع کنه.
به امید روزی که همه زنهای خوب و صبور هموطنم به زن بودن خودشون افتخار کنن و با شناسایی قابلیتها و تواناییهای بیشمارشون از اونها برای رشد و تعالی خودشون و جامعه شون استفاده کنن.
***
پ.ن: چند ماه پيش هم يوزی جان يه بازی وبلاگی راه انداخته بود تا بيايم و قشنگترين خاطرات ملی و شخصی بعد از انقلاب خودمون رو تعريف کنيم. باید بگم با اینکه من نسل بعد از انقلابم اما این واژه "بعد از انقلاب" درست مثل بختکی افتاده بود روی ذهن من و وجود من رو از هر گونه خاطره قشنگ و حس خوبی نسبت به گذشته ها تهی میکرد و به این ترتیب هرچه کردم بلکه بتونم فقط یک خاطره خوب فسقلی به یاد بیارم تا در موردش بنویسم فایده ای نداشت که نداشت. اینبار اما تا اسم از خاطرات کودکی بدون پسوند و پیشوند اومد بی اختیار ذهنم پر کشید به گذشته ها و پُر شد از انواع و اقسام تصاویر رنگی و غیر رنگی، طوریکه نمیتونستم تصمیم بگیرم کدوم یکیش رو تعریف کنم.
به هر حال از یوزی عزیز متشکرم که من رو به این بازی دعوت کرد و باعث شد تا خاطرات اون دوران برام دوباره زنده بشن. شاید بعدتر ها دوباره از خاطرات دوران کودکیم نوشتم :)
پ.ن۲: اولش میخواستم خاطره ای رو تعریف کنم که در این ایام نوروز لبخند به لب دوستان بیاره اما در نهایت تصمیم گرفتم این خاطره رو بنویسم. این خاطره خاطره ای بود که تا حالا برای هیچ کس تعریفش نکرده بودم و برام خیلی خاص بود. به هر حال امیدوارم در نوع خودش جالب بوده باشه.
پ.ن۳: کودکی ما دوران مهمیه که امروز ما رو ساخته. خیلی خوشحال میشم مابقی دوستان هم به این بازی بپیوندن و بقیه رو در خاطرات تلخ و شیرین کودکیشون سهیم کنن.

۱ فروردین ۱۳۸۸

در مزرعه حیوانات: بنویسیم خرگوش، بخوانیم خمینی، بنویسیم گاو، بخوانیم الگوی مصرف



یادش به خیر، سال ۱۳۷۷ که آقا برای اولین بار طی یک گلواژه گویی باحال سال خرگوش رو به نام سال خمینی نامگذاری کردند چقدر با بچه ها از کشف این معادله خندیدیم. امسال هم از کشف معادله جدید -به یاد اون دوران- تنهایی کلی خندیدم و توی دلم گفتم امان از مواد خالص و ذغال خوب که چطور مقام عظما رو هم به طنازی میکشونه!
البته ناگفته نماند که از نظر من این اسامی خیلی هم بی مسما و اتفاقی نیستن، مثلا اگه دقت کنیم میبینیم که خرگوش با همون جثه ریزه میزه و چشمای به ظاهر مظلومش یه جنس خرابیه که همیشه دست آخر هم سر سلطان جنگل رو گول میماله و هم دست روباه مکار رو از پشت میبنده، و یا گاو از حیوانات اهلی ایه که واقعا پربازده هستش و بعد از کشتار حتی یک قطره هم دورریز نداره.
خلاصه که مقام عظما، فکر نکن ماها خوابیم و منظورت رو نمیگیریم، منقلت مستدام و جنست همیشه جور!!!

۳۰ اسفند ۱۳۸۷

نوروز فرخنده، بهاران خجسته

سرسبزترين بهار تقديم تو باد

آواز خوش هَزار تقديم تو باد

گويند که لحظه ايست روييدن عشق

آن لحظه هزار بار تقديم تو باد





سال نو مبارک