۱۳ فروردین ۱۳۸۸

ترس ها، تردیدها و سبزه ای که برای مام وطن گره خواهم زد...


جدیدا گاهی از نوشتن میترسم، از وبلاگم، از همین حرفهای کوچولویی که میزنم... دیشب موقع خواب به خودم گفتم "آخه دختر خوب، تو رو چه به سیاست؟! الان کلی از همسن و سالهای تو آرزو داشتن جای تو بودن و صفا سیتی، اونوقت تو تا وقت گیر میاری شروع میکنی به خوندن و نوشتن؟! خوشت میاد وقتی میری ایران توی صف پاس کنترل پاهات بلرزه؟! مگه اونایی که گرفتن و بردن و کشتن چی گفته بودن؟! مگه خون تو از خون اونهای دیگه رنگینتره؟! آخه تو تحمل زندون داری؟! تحمل شکنجه داری؟! به مادرت فکر کن که اگه بلایی سرت بیاد چیکار باید بکنه، به خونواده ات فکر کن، به آینده ات..." و تو همین افکار پریشون و درهم برهم بودم که خوابم برد...
دلتنگ و زار توی پارکی روی یه نیمکت نشسته بودم و داشتم به یاد مادرم اشک میریختم که خانم مسنی به طرفم اومد و ازم پرسید "برای چی داری گریه میکنی؟!" گفتم "دلم برای مادرم تنگ شده" گفت "خب برو دیدنش" گفتم "نمیتونم، آخه راهمون از هم خیلی دوره" خانمه گفت "خب چرا اینقدر از مادرت دور شدی؟!" با این حرفش یه چیزی توی دلم به هم تابیده شد و گریه ام شدت گرفت، ناخودآگاه شروع کردم به لعن و نفرین، دستهامو گذاشته بودم روی صورتم و هقه میزدم، یکریز میگفتم "ای لعنت به اونهایی که منو از مامانم دور کردن، خانم باور کن من نمیخواستم از مامانم دور بشم، همش تقصیر اون بی شرفهاست، همش تقصیر اون بی همه چیزهاست..." گلوم درد گرفته بود، چشمام هم همینطور، از خواب که پریدم واقعا داشتم گریه میکردم، تو خودم مچاله شده بودم و زار میزدم، حال بدی داشتم، دلم داشت میترکید، تنهایی، تاریکی، دلتنگی...
آروم نمیشدم، زخم کهنه سرباز کرده بود... من اینجا رو دوست دارم، آرامشش رو و امنیتش رو و از همه مهمتر آزادیش رو، اما واقعیت اینه که اگه شرایط کشور خودم مناسب بود چرا باید کوچ میکردم؟! چرا باید همه وابستگیهای عاطفیم رو رها میکردم و روی دلم پا میذاشتم؟! چرا باید سرزمین مادری رو ترک میکردم و به یک کشور غریبه میومدم؟!
تازه فهمیدم این همه مدت این من نبودم که پا روی دم سیاست میذاشتم، بلکه این سیاست بوده که خودش رو مثل یک وصله ناجور به من چسبونده و خیال جدایی هم نداره، تازه فهمیدم چرا نمیتونم ساکت و بی تفاوت سرم رو به کار خودم گرم کنم، تازه فهمیدم اون چیزی که من رو اینهمه از مادرم دور کرده چی بوده...
دلم گرفته، همیشه اینطور نیست، ولی الان گرفته، دیروز که با مادرم حرف میزدم تنهایی و حسرت توی صداش موج میزد، میگفت حتما برم سیزده بدر، میگفت حتما سبزه گره بزنم... نمیدونم، شاید رفتم، شاید سبزه هم گره زدم، برای خودم که نه، برای مام میهن تا شاید گشایشی بشه و همه ایرانیای دور از وطن بتونن دوباره در آغوش پرمهرش جا خوش کنن...
"روزهای روشن خداحافظ، سرزمین من خداحافظ" از هایده، تقدیم به همه دوستان خوبم، دلتون همیشه شاد و لبتون خندون



۱۰ نظر:

سرزمین جاودان گفت...

حرف دل میزنی خواهرم حرف دل میزنی.. امیدوارم نیتت قبول بشه که نیت ما هم هست...

http://sarzaminejavdan3.blogspot.com

سیروس گفت...

سلام نیلوفر عزیز شما اون سر دنیا و همین طور کاملا ناشناس هر چی دوست داری بنویس فکر نمی کنم کسی بتونه به اطلاعات شما و اینکه کی هستی دسترسی داشته باشه ، امیدوارم زودتر به ارزوت در مورد ایران برسی ، دخمل ما مردام دلمون تنگ مسشه گریه می کنیم چه برسه به شما که دختر و دل نازکی حالا میرفتی یه جایی با ما مانت بهم همدیگه وب کم می دادید حالت بهتر شه دیگه برات بگم حالا نمیشه مامان خانمی ات رو ببری پیش خودت ؟

موسیو گلابی گفت...

ممم ... خب نمی‎دونم چی بگم اما منم مثل تو آرزو دارم مملکتی داشته باشم خیلی بهتر از اینی که الآن هست ...

آ * ن * ت * ی * گ * و * ن * ه گفت...

نیلوفر عزیزم
خیلی سخته که آدم نتونه راحت حرف دلش رو بنویسه !!! باز هم تو ... ما که کلا زدیم تو کار گل و بلبل !!!
امیدوارم یه روز بتونی برگردی به ایرانی که همه توش راحت بتونن حرف دلشون رو به زبون بیارن ...

نیلوفـــــــــر گفت...

لطف داری سرزمين جاويدان عزيز. من واقعا با همين اميد زنده ام...


-----------------


سلام سيروس جان! من که به هر حال با خيال راحت يا ناراحت حرف دلم رو ميزنم، راستشو بخوای یه جورایی به خاطر همين زبان نيمه سرخ هم بود که من رو راهی کردن... مامانم هم گاهی مياد اينجا ولی برای مدت طولانی دوست نداره بمونه، حق هم داره. به هر حال سن و سالی ازش گذشته و اينجا که مياد خيلی چيزها براش ناآشنا هست و خب مشکل زبان هم که داره و از دوست و آشناها هم که دور ميشه. کاریش نمیشه کرد، این که من بیام اینجا بیشتر خواست مادرم بود. گاهی که دلم خیلی براش تنگ میشه به این فکر میکنم که اگر از هم دوریم حداقل خیالش بابت من راحته و نباید هر روز نگران من باشه.
چه میشه کرد، زندگی همیشه نظر ما رو نمیپرسه و ازمون اجازه نمیگیره. من دیگه با این دوری کنار اومدم.

نیلوفـــــــــر گفت...

آرزو، رویا، خیال... بازم خوبه که اینها رو داریم! ميگم موسيو جان فکر کن که میتونستن اينها رو هم از ما بگيرن...

-----------------------


سلام آنی جون! نگو گل و بلبل، انصافا قشنگ مینویسی و خب با این شرایط به قول خودت کار دیگه ای هم نمیشه کرد... من هم خیلی آرزو دارم روزی بتونیم توی ایران آزادانه فکر کنیم و حرف بزنیم و زندگی کنیم، الان که فقط باید حواست باشه مبادا سگ هار پاچه ات رو گاز بگیره...

گره چهار گوش گفت...

نیلوفر عزیزم
از صمیم ِ قلبم میگویم آرزو میکنم شرایط طوری رقم بخورد تا وقتی دلت برای مادرت تنگ شد در پارکی نشینی و گریه کنی بلکه تا دلت کمی گرفت در میان آغوش مادرت آرامش بگیری عزیزم

خوبه من که پر نخواهم شد و تو هم پس فعلا بیخیال این حرفها!
راستی نیلوفر جان نمیتونی یه کاری کنی مادرت رو هم ببری آلمان ؟؟.... البته قابل ِ حدس ِ که مادر ِ عزیزتون نمیتونه از اینجا دل بکنه درسته ؟

راستی من از این آهنگ هایده کلی خاطره بدارم

گره چهار گوش گفت...

من رسما اعلام میکنم سوتی بدادم

کامنت رو قبل از اینکه نظرات گذاشته شده برای این پستت رو بخونم نوشتم در نتیجه سوال سیروس و جواب تو رو نخونده بودم ... سوالم تکراری بود (اسمایلی شرمندگی )

دست نوشته گفت...

ما هم همین دودلی و تردید رو داریم.
فعلن که من این‌ور موندم رو انتخاب کردم گرچه راضی نیستم همونطور که از اون‌ور بودن.

کاش ایران خودمون رو مثل اون‌ور می‌کردیم. اون‌وقت دیگه حرف نداشت

نیلوفـــــــــر گفت...

میگم سمانه خانم گل، میبینم که دست به سوتی دادنت خیلی خوب شده ها =)
راستی متوجه نشدم که از این آهنگ هایده فقط کلی خاطره داری یا اینکه کلی خاطره بد داری؟!

---------------------------------

سلام یاسر جان. ما توی فامیلمون کلی جوون داشتیم که زمان شاه برای تحصیلات رفته بودن اروپا و آمریکا و بعد از اتمام تحصیلاتشون هم تنهایی یا بعضا با عروس های فرنگی دوباره برگشته بودن به ایران. کاری ندارم که بعد از انقلاب اکثریتشون دوباره راهی خارج از کشور شدن یا اینکه برو و بچه هاشون رو فرستادن اونور آب، اما هر چی بود میدونم اگر اوضاع داخلی ایران واقعا به سامان و درست و درمون بود شاید کمتر کسی بود که تمایل داشته باشه مهاجرت کنه.
امیدوارم از تصمیمی که گرفتی راضی باشی، اما اگه از من میشنوی در صورتیکه امکانش رو داری داخل ایران نمون.
مهاجرت و دل کندن شاید خیلی سخت باشه اما در عوض دیدت نسبت به دنیای اطراف کلی بازتر میشه و امکان زندگی کردن پیدا میکنی.
امیدوارم هر کجا که هستی از زندگیت راضی باشی و از لحظه هات لذت ببری.