بعد از یه زمستون پربرف و بوران، بالاخره یکی دو هفته ایه که هوا خوب شده و من هم از فرصت استفاده کرده و امروز عصری بین ساعت شیش و نیم تا هشت و خورده ای که هوا بخواد تاريک بشه پنجره اتاقم رو باز گذاشته بودم تا هوای خونه کمی عوض بشه.
ساعت از نه گذشته بود که دیدم از توی اتاقم یه صدای چلیک چلیکی میاد. اولش فکر کردم صدا از بیرونه، کمی که گذشت دیدم نه، صدا از توی اتاقه. احتمال دادم که هوا توی فلاسک چای روی میزم جمع شده و صدا میده، بنابر این در فلاسک رو کاملا باز کردم و گذاشتم کنار. وقتی که صدای مربوطه با این ترفند هم قطع نشد، دوزاریم افتاد که در طول مدتی که پنجره باز بوده یه جک و جونوری بدون هماهنگی قبلی تشریف اوورده داخل خونه بنده و الان هم با همدیگه هم اتاقی هستیم!
عرضم به حضور انورتون قلبم داشت از جا کنده میشد و جرات تکون خوردن هم نداشتم.تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که لباس بپوشم، گوشی موبایلم و کلید رو بردارم، در اتاقم رو ببندم و از خونه بزنم بیرون.
از آپارتمانم که اومدم بیرون ساعت یک ربع به ده بود. از بیرون نگاهی به ساختمان انداختم اما از اونجایی که آلمانیها مثل مرغ سر ساعت نه شب بوس جیش لالا، به جز طبقه آخر بقیه طبقات تاریک بودن و منم که در طول مدتی که اینجام با هیچکدوم از همسایه ها آشنا نشدم هیچ رقم نتونستم خودمو راضی کنم که برم و در یکی از واحدها رو بزنم.
خلاصه نزدیک بودم بزنم زیر گریه که بی اختیار زنگ زدم به نزدیکترین دوستم و همونطوری که روبروی ساختمان وایستاده بودم شروع کردم برای دوستم شرح ماوقع رو تعریف کردن که دیدم چراغ یکی از اتاقهای طبقه بالای من روشن شد و بعدشم خانم مسن بامزه ای که یکی دوباری توی راه پله ها دیده بودمش در حال سرک کشیدن به دنبال عامل صدا اومد پشت پنجره که مثلا پرده ها رو بکشه و پنجره رو ببنده.
از دیدن یه انسان دیگه به غیر از خودم اینقدر خوشحال شده بودم که نگو. سریعا براش دست تکون دادم و همینکه سرش رو از پنجره اوورد بیرون سلام کردم و گفتم که من یه مشکلی پیدا کردم و اونم اینه که توی اتاقم یه حشره ای اومده و من هم خیلی میترسم نمیدونم باید چیکار کنم، خانمه از همون بالا لبخندی زد و گفت لازمه به شوهرم بگم بیاد پایین؟! معطل نکردم و سریع گفتم که اگر اینکارو بکنه ممنون میشم.
تا من دوباره وارد ساختمان بشم اونها هم با روی خوش و خیلی دوستانه اومدن پشت در من و سه تایی وارد خونه شدیم.در اتاقم رو که باز کردم هنوز صدای چیلیک چیلیک میومد ولی زن و شوهر اینقدر حرف میزدن که نمیشنیدنش. پیرمرده طفلی هی دولا میشد و زیر تخت رو نگاه میکرد و خانمه هم توی آشپزخونه وایستاده بود و چشم از شوهرش بر نمیداشت.
حس میکردم که خودشون هم کمی میترسن.بالاخره پیرمرده تخت رو تکون داد و شروع کرد زیر تخت رو وارسی کردن. صدا هنوز هم میومد. بهم گفت شاید صدای لوله های آبه، اما خانمش گفت که بهتره پشت پرده ها رو هم چک کنه. صدای لامصب خیلی ضعیف بود ولی هنوز هم منقطع شنیده میشد. بهشون گفتم که احتمالا جونوره رفته داخل کارتن کتابی که زیر تختمه.پیرمرده همینطور سرسری در کارتن رو برداشت و یه نگاهی انداخت و گفت که خیالت راحت اینجا هم چیزی نیست. اما من مطمئن بودم چیزی هست، چون صدا دقیقا از توی کارتن میومد.
دست آخر پیرمرده که قیافه زار من رو دید پیشنهاد داد که کارتن رو موقتا بذارم بیرون از اتاقم و خودش هم زحمتش رو کشید و کارتن رو برام گذاشت توی آشپزخونه. بعدشم دوتایی بهم شب به خیر گفتن و تاکید کردن که اگه دوباره مشکلی بود حتما خبرشون کنم. وقتیکه اونها رفتن با هزار تا ترس و لرز کارتن مربوطه رو برداشتم و بردم گذاشتم توی انباری دوچرخه ها و بعدش هم کلی نشستم توی اتاقم تا ببینم صدایی میاد یا نه.
الان هم در اتاق خودم رو بستم و پشتش هم پارچه گذاشتم و نشستم توی اتاق بغلی و با اینکه خیلی خسته ام خواب از سرم پریده! فقط امیدوارم هر جونوری که هست تا فردا صبح خودش گورشو از کارتن کتابای من گم کرده باشه.
پ.ن۱: مادرم همیشه میگفت همسایه از خواهر هم به آدم نزدیکتره، چون اگه اتفاقی برات بیفته اول همه اونه که میتونه به دادت برسه.
پ.ن۲: این خانم همسایه مذکور حتی از من نپرسید مال کجام یا چی کار میکنم یا اسمم چیه و ... البته در نظر داشته باشید که در بین همسایه های من ایشون مثلا فضولترینشونه! مطمئنم اگه ایران بودم احتمالا تا حالا همه همسایه ها من رو میشناختن و این خانمه هم تا شماره شناسنامه پدر جد من رو هم درنمیورد امکان نداشت بزاره بره!
پ.ن۳: آرامش و نظم و ترتیبی که اینجا هست واقعا غیر قابل تصوره. ساعت از نه که میگذره تقریبا توی خیابونا هیچ کس نیست و اکثر خونه ها هم چراغشون خاموشه و حداکثر نور تلوزیون از خونه شون بیرون میاد(یعنی اگر هم بیدارن و دارن تلوزیون میبینن چراغها رو خاموش میکنن)، در عوضش صبح زود همه بیدارن و از خونه که میری بیرون کلی آدم میبینی!
پ.ن۴: از الان غصمه که سفر بعدی که برم تهران با سوسکهای چاق و چله و ایضا بالداری که در سرتاسر تهران به وفور پیدا میشه چطوری کنار بیام! من از حشرات متنفـــــــــــــــــرم!
پ.ن۵: این پست که طولانی شده، چند تا توصیه ایمنی کوچولو هم روش!
دوستان گرامی! سعی کنید پنجره رو هیچوقت بدون توری باز نزارید، سعی کنید خونه زندگیتون همیشه مرتب باشه، یه دست لباس مناسب برای بیرون رفتن رو همیشه دم دست داشته باشید و در انتها اینکه وقتی احساس درموندگی بهتون دست میده سریعا با نزدیکترین دوستی که دارید تماس بگیرید و سعی کنید تنها نمونید.
۷ نظر:
ماشالاه به این شجاعت!
به نظرم یا یه دوست پسر ناز بگیر یا یه هم اتاق دختر خوشگل
بله اردوان جان! ماشالا به این شجاعت که ميتونم به راحتی به ترس ها و ترديدهام اعتراف کنم :)
البته خدايی اگه سيبيل داشتم عمرا شهامتشو داشتم به این راحتی شرح ماوقع رو تعریف کنم ها!!!
-------------------------------
به به سيروس عزيز!
چشم قربان! همين يه کارم مونده که دوست پسر خوشگل بگيرم تا از تنهاييی در بيام! بابا من ديگه اينقدرام اروپايی نشدم داداش!
راستی گذشته از شوخی هیچوقت حاضر نيستم برای فرار از تنهايی دوست بگيرم، خصوصا دوست پسر. آخه مضرات اين نوع دوستی از محسناتش بيشتره....
حالا بالاخره اون جوونوره چی چی بود ؟؟؟!!! سوسک ؟؟؟!!! مارمولک ؟؟؟!!! چی بود ؟؟؟!!! فهمیدی ؟؟؟!!!
با سلام مجدد :D
آخه یه کامنت مفصل نوشتم که متاسفانه بعد از کلیک کردن روی پیش نمایش،حذف شد.
گر چه دیره نیلوفرخانوم اما اومدم سال نو رو به شما و خانواده محترم تبریک بگم و امیدوارم امسال بتونی عشق و محبوب زندگیت رو پیدا و به خونه بخت بری،گرچه از همین حالا خدمت تون عرض کنم که همچین آش دهن سوزی هم نیست :D
سال نو مبارک عزیز.
اینکه داستان جانی دالر بود !! بلاخره جانی دالر از کجا فهمید که چی بود و کجا بود؟ مارا از کنجکاوی کشتی دخترجان !! لطفا بقیه اش را درپست بعدی بنویس . خیلی داره اکسایتینگ میشه !! جالب و خواندنی بود . موفق باشی
شرمنده آنی جون!
بايد منتظر بمونی تا در قسمت دوم بخونی ;)
--------------------
مرسی گجمو جان، خيلی لطف کرديد. ضمنا برای ابراز محبت به دوستان و ياد کردن از اونها هیچوقت دير نيست، مهم اينه که بتونيم دست به جيب بشيم و از وقت و محبتمون خرج کنيم :)
--------------------
سلام زری عزيز!
نميخواستم به اين زودي لو بدم که من همون جانی دالر هستم، اما خب مچم رو به موقع گرفتی ;)
در مورد ادامه ماجرا هم ای به چشم، همين فردا صبح در يک پست جداگانه مينويسمش.
همیشه پاینده باشی.
ارسال یک نظر