-الو، سلام مامان!
-الو، سلام مادر، تویی؟! خوبی مادر؟!
صداش خسته اس و خالی، سعی میکنم سرحال باشم
-من که خوبم مامان، شما چطوری؟! خوبی؟! چه خبرا؟!
خودم میدونم سئوال مسخر ایه، مادر انگار صداش از ته چاه درمیاد
-خوبم مادر، خوبم، خبری نیست، تو چطوری؟! چیکار میکنی با درسا؟! آب و هوا چطوره؟!
میفهمم که نمیخواد از اوضاع احوال تهران حرفی بزنه
-اینجا که همه چی روبراهه مامان، درسامم اِی، میخونم، میگم دلم براتون خیلی تنگ شده
سکوت میکنه، میتونم تصور کنم که الان به یکی از عکسهای من که به در و دیوار آویزون کرده خیره شده و لبخند محوی هم روی لبهاش نقش بسته، دوباره زمزمه میکنه
-منم همینطور مادر
-میگم مامان، شاید تونستم جور کنم تو این یکی دوهفته یه سری بیام ببینمت...
-نه!
مهلت نمیده حرفم تموم بشه، خشم و تحکمِ توی صداش برام آشنا نیست، قبل از اینکه من فرصتی پیدا کنم که افکارم رو جمع و جور کنم دوباره طغیان میکنه
-ما سهممون رو دادیم، خیلی هم بیشتر از اونی که باید بدیم دادیم، لازم نکرده بیای منو ببینی!
اشک توی چشمهام جمع میشه، بی اختیار چشمهام رو میبندم، هنوز هم همون مادره، از اینهمه فاصله هم به راحتی فکر من رو میخونه، دلم نمیخواد به این زودی کوتاه بیام، چشمهام رو دوباره باز میکنم و به روبرو خیره میشم، باید محکم حرف بزنم
-چرا نه؟! من سهم خودم رو دارم!
عصبانی میشه و صداش رو میبره بالا
-پس من با این پای چلاقم سهم کی رو دارم میدم؟!
یه لحظه نفسم بند میاد و درد توی سینه ام میپیچه، پس حدسم درست بود،بی اختیار ضعف میکنم
-شما چرا؟!
لحنش تدافعی میشه
-من چرا چی؟! نکنه فکر کردی من بچه ام؟! نکنه یادت رفته چند سالمه؟!
حرفی نمیزنیم، هیچ کدوممون، چقدر دلم میخواست الان کنارش بودم، توی بغلش، چقدر دلم برای دستهای مهربونش تنگ شده، الان چی میتونم بهش بگم؟! میتونم بگم نرو؟! میتونم بگم شما با اون پاهای ارتروزیت بشین توی خونه؟! میتونم بگم اگه روزی شما نباشی، دیگه من هم نیستم؟! ...
صورتم و از همه بیشتر چشمهام گر گرفته، نمیتونم حرف بزنم، لال شدم... بالاخره خودش سکوت رو میشکنه، هر چی نباشه سالهاست که عادت کرده بغضش رو قورت بده و اشکهاش رو بریزه توی دلش، توی صداش دیگه بی حوصلگی نیست، خشم نیست، تدافع نیست، فقط و فقط سوز دل و خواهشه
-مادر، من میتونم برم بهشت زهرا بخوابم، ولی نمیتونم برم بهشت زهرا زندگی کنم
چقدر حرف جمع شده توی همین یک جمله، دلم میخواد فریاد بکشم، مشتهام رو بی اختیار گره میکنم، حرفی نمیتونم بزنم، دست روی نقطه ای گذاشته که نباید میگذاشت، منظورش رو میفهمم، دیگه نمیتونم ادامه بدم،چشمهام رو میبندم و بغضم رو قورت میدم
-من فقط گفتم دلم براتون تنگ شده، گفتم بیام همدیگه رو ببینیم
باید الان لحن صدام دلجویانه باشه، عذر خواهانه، معصوم، مثل همون بچه گی هام که شیطنت میکردم...
آهی میکشه، حال من رو میفهمه
-نه مادر، تو الان درس داری، امتحان داری، وقتش نیست، دیگه چطوری مادر؟! خوبی؟! نگفتی آب و هوا اونجا چطوریه؟!...
پ.ن. از اولین عکسی که از درگیریهای تهران دیدم، دیگه ته دلم حتی یه لحظه هم آروم و قرار ندارم. از اینهمه خفقان و بی عدالتی به تنگ اومدم. الان یه هفته اس که دیگه به تهران زنگ نزدم، میدونم که برای اونها زنگ زدن به من خیلی سخت شده اما دیگه از حرف زدن رمزی خسته شدم، از اینکه تلفن بزنم بپرسم امروز رفتید سینما یا نه و اگه رفتید فیلمش اکشن بوده یا نه و جواب سربالا بشنوم خسته شدم، از تصور جای باتوم روی بدن عزیزترین کسانم و بی خبری خودم خسته شدم، از اینکه ساعت تلفنم زدنم رو یه طوری تنظیم کنم که همزمان با الله اکبر گفتن مردم توی تهران باشه تا صداشون بپیچه توی گوشی خسته شدم، از این اینجا نشستن خسته شدم، نمیدونم تا کی میتونم مقاومت کنم، همه اش احساس میکنم یه بخشی از من توی تهران در حال مردنه، در حال جون کندن و عذاب کشیدنه، همه اش احساس میکنم این بخش داره منو به سمت خودش صدا میکنه، احساس میکنم که از من میخواد برگردم و کنارش باشم، صداش یکسره توی گوشمه، حتی توی خواب، حتی توی خواب، حتی توی خواب...