۳۰ تیر ۱۳۸۸

آغای خامنه ای خر خودتی، بساط خیمه شب بازیت با احمدی نژاد رو هم بردار ببر جای دیگه ای پهن کن

مسخره ترین خبری که در طول مدت اخیر خوندم خبر ابراز مخالفت کتبی خامنه ای با ابقای رحیم‌مشایی در نقش معاون اول احمدی نژاد در دولت دهم و در پی اون پافشاری احمدی نژاد بر موضع خودش و تعبیر این حرکت به تقابل خامنه ای و احمدی نژاده!
راستش احساس میکنم برای قبول این مسئله که احمدی نژاد اینقدر بزرگ شده که در برابر آغا قد علم کرده و علنا تو روی آغا وایستاده و داره قدمی بدون اجازه و برخلاف میل آغا برمیداره، باید کمی بیشتر از خیلی زیاد احمق و ساده لوح بود، اینقدر که نتونست درک کرد که یک عروسک خیمه شب بازی هیچوقت صاحب اختیار نخواهد بود تا بتونه حرکتی خارج از کنترل عروسک گردانش انجام بده.
منحرف کردن ذهن مخالفین و منتقدین از عدم مشروعیت کلی دولت کودتا و یا ارائه تصویری غیر وابسته و نترس از احمدی نژاد (چیزی شبیه موسوی) میتونه از اهداف سناریوی خیمه شب بازی جدید آغا باشه که البته باید گفت در اینصورت معلومه آغا فراموش کردن که ما همه ایرانی هستیم و خوندن دست حریف و پی بردن به ترفندهاش اونقدرها هم که ایشون تصور میکنن برامون کار سختی نیست.
پ.ن.: در خوشبینانه ترين حالت ميشه اينطور تصور کرد که اين سناريوی مسخره قراره بهانه اي باشه برای عدم تنفيذ حکم رياست جمهوری احمدی نژاد، که البته این احتمال با توجه به بدکینه بودن خامنه ای و ميزان توحشی که تا به امروز از خودش نشون داده و همچنين خط و نشونی که بعد از نماز جمعه برای هاشمی رفسنجانی کشیده داده و خوابهاي طلایی ای که برای آينده خودش ديده، خيلی خيلی بعيد به نظر ميرسه.

۲۸ تیر ۱۳۸۸

دلم ميخواد ديگه نباشم، دلم ميخواد همين لحظه دنيا تموم بشه، به آخر برسه، همه با هم ديگه نباشيم...
حالم بی اندازه بده، اينقدر که شايد هرگز نبوده...
هميشه دلم ميخواست يه پرنده باشم، آزاد، رها، بدون مرز...
از اينهمه آدم خسته شدم، از اينهمه دهن، از اينهمه دهنی که همیشه بازه، از اینهمه دهنی که حتی بيشتر از چشم باز ميشه...
وقتی خوردن آدمها رو ميبينم حالم بد ميشه، احساس ميکنم هر کدوم ما ميتونيم به راحتی خون همديگه رو سربکشيم و گوشت همديگه رو بجويم تا چندی بيشتر زنده بمونيم، یا حتی بدتر از اون، به خاطر اینکه به پول بیشتر یا مقام بالاتری برسیم...
حالم بد شده از خودم، از دنیا، از اينهمه چشم بسته و اينهمه دهن باز...
نمیدونم، شاید به خاطر هورمونهای بدنمه، یا همه این فشارهای لعنتی، یا هر کوفت و زهر مار دیگه...
دلم میخواد برم یه جایی که هیچ کس و هیچ چیز نباشه، یه جزیره که فقط من باشم و خاک و آب، یه جایی که راحت بتونم فریاد بکشم، ، بدون اینکه کسی من رو ببینه یا بشنوه...
...
...
...

۲۳ تیر ۱۳۸۸

لالالالا عزیز ترمه پوشم...(در رثای سهراب)


تصاویر که از جلوی چشمات رد میشه نه خون هست، نه تفنگ و نه گلوله، فقط و فقط پیکر ترمه پوش سهراب ۱۹ ساله هست و یک زن، یک مادر که داره فرزندش رو با همه امیدها و آرزوهایی که براش داشت به دل خاک میسپره، یک زن و یک مادر که ضجه مویه هاش مو بر تن آدم راست میکنه و شونه هات رو هر کجای این کره خاکی که باشی به لرزه در میاره...
زن چیز زیادی نمیخواد، فقط میخواد در این واپسین لحظات یکبار دیگه صورت نازنین پسرش رو ببینه، میخواد یکبار دیگه دستی به سر و روی سرو کمانی که ۱۹ سال به پاش نشسته بود بکشه، میخواد با عزیزی که ۲۶ روز تمام به امید در آغوش کشیدن دوباره اش به همه جا سر زده بود وداع کنه...
سرتاپاش یک دقیقه هم طول نمیکشه، زن ایستاده و فریاد میزنه، درست انگار که یک گُله آتیشه این مادر "همه تون بدونید، ناجوونمردونه بچه من رو کشتن، میدونید ۲۶ روز من رو چرخوندن، چرخوندن گفتن تو اوینِ، گفتن تو اوینِ اما کشته بودنش، کشته بودنش، تیر به قلبش زدن، اونا نامردن، نامردن، من باید حرفهام رو بزنم، هیچ کس نمیتونه جلوی من رو بگیره، هیچ نامردی، اونا نامردن..." و تو هم با زن آتیش میگیری و دیگه صداش رو نمیشنوی، اصلا همینقدر کافیه که تو رو درهم بشکنه و بغضت کهنه ات رو باز کنه، و تو تمام طول شب خواب زنی رو میبینی که پسرش رو در آغوش میکشه و میبوسه و نوازش میکنه و به سینه فشار میده و دوباره از نو... صدای خنده های مادر و فرزند اینقدر بلنده که هر از گاهی تو رو از خواب میپرونه، اما هر بار توی همون خواب و بیداری اشکهات رو پاک میکنی و همه تلاشت رو میکنی تا دوباره به خواب فرو بری، تا زن بتونه بازم سر پسرش رو روی زانوهاش بذاره و موهاش رو نوازش کنه و براش لالايی بخونه:
لالالالا عزيز ترمـــــــه پـــوشــم
کجا بردی کليد عقل و هوشــــــــم
لالالالا گل بی شیـــله پیـــــــــــله
گل تنهای بی ایــــــل و قبیــــــــله
لالالالا عزیــــــز و یــــــاور من
غریب از همــــــه تنهـــــــاتر من
بخواب آروم که رویــاهاتو کشتن
بخواب مادر نبینی مــن رو کشتن
بخـواب شایــد خداتو خواب دیدی
بهش گفتی چه زجرایـــی کشیدی
لالالالا نـــمونده هیچ پنـــــــاهی
شب و روزم شده بی تو تبــاهی
لالالالا گل مـــن يـــاور مــــــن
غريب از همه تنهـــا تر مــــــن
....

راستی کسی ميدونه اين شب چرا اينقدر طولانيه؟!

۲۲ تیر ۱۳۸۸

اطلاعيه کمپين بين المللی حقوق بشر در باره کشته شدن سهراب اعرابی



اطلاعيه کمپين بين المللی حقوق بشر در باره کشته شدن سهراب اعرابی
دوشنبه، ۲۲ تير، ۱۳۸۸

کمپين بين المللی حقوق بشر خواستار حقيقت يابی در باره ناپديد شدگانی شد که در هاله ای از نيرنگ و دروغ، سردرگمی، و رعب و وحشت ايجاد شده گم شده است.
۲۱ تيرماه ۱۳۸۸- کمپين بين المللی حقوق بشر در ايران امروز گزارش داد که مقامات ايرانی، خانواده سهراب اعرابی، ۱۹ ساله، را پس از گذشت ۲۶ روز از ناپديد شدنش مطلع کردند که او در اثر تيراندازی به قلبش در جريان راهپيمايی کشته شده است.
پروين فهيمی؛ مادر سهراب که از اعضای مادران صلح است در اين مدت ۲۶ روز تلاش های گسترده ای برای کسب خبر در باره پسرش کرده بود و عکس های او را به همه زندانها، دادگاه ها و هر جايی که امکان داشته برده وخواستار روشن شدن وضعيت او شده بود. سرانجام در شامگاه بيستم تيرماه، پس از برگزاری يادبود دهمين سال جنبش دانشجويی، داگاه انقلاب آنها را احضار کرد تا با مراجعه به اداره آگاهی از ميان عکس های فراوان اجساد، سهراب را شناسايی کنند. به گفته اعضای خانواده سهراب به کمپين بين المللی حقوق بشر در ايران، جسد سهراب در روز ۲۹ خرداد ماه يعنی ۵ روز پس از ناپديد شدنش، به پزشکی قانونی تحويل داده شده است. سهراب اعرابی قرار بود که در تيرماه امسال در کنکور ورودی دانشگاه ها شرکت کند.سهراب اعرابی در اثر تيراندازی به قلبش کشته شده است اما هنوز معلوم نيست که آيا او اول مجروح شده و به بيمارستان منتقل شده و بعد فوت کرده است يا اينکه در همان جريان راهپيمايی و بلافاصله پس از تيراندازی کشته شده است.
هادی قائمی؛ سخنگوی کمپين بين المللی حقوق بشر در ايران در مورد مرگ سهراب گفت:" اگر سهراب در اثر تيراندازی در روز ۲۵ خرداد ماه در خيابان کشته شده است، چرا جسد او در روز ۲۹ خرداد ماه تحويل پزشکی قانونی شده است؟" هادی قائمی با شدت تمام اعلام کرد که "ما خواستار يک تحقيق مستقل و يک پاسخگويی کامل در باره علت مرگ سهراب اعرابی و پيگيری مناسب توسط قوه قضائيه هستيم." قائمی تاکيد کرد که "اين تحقيق بايد روشن کند که مقامات منتظر چه چيزی بودند و چرا اين همه مدت طول کشيد تا به مادرسهراب خبر مرگش را بدهند."
فقدان شفافيت و تاخير محاسبه شده در خبررسانی در باره مرگ بدون هيچ توضيح سهراب، تنها باعث شده است که نگرانی ها در باره سايرکسانی افزايش پيدا کند که ياجزو ناپديد شدگان هستند و يا بازداشت شدگانی که بدون هيچ ارتباطی با خانواده و وکيل در وضعيت بی ارتباط با دنيای خارج به مدت يک ماه در بازداشت هستند. خبری مبنی بر بازداشت حدود ۱۹۰ نفر در جريان تظاهرات در روز ۱۸ تير نيز اين نگرانی ها را شدت داده است.
هادی قائمی در باره اين نگرانی ها گفت:" بسياری از خانواده ها در وحشت هستند که به آنها هم خبر مرگ عزيزانشان را در راهپيمايی ها بدهند در حاليکه حقيقت همچنان مبهم بماند." هادی قائمی تاکيد کرد که " علاوه بر همه اينها، بی خبری از وضعيت ناپديد شدگان، برای خانواده آنها يک شکنجه است."

کمپین بین المللی حقوق بشر در ایران


۱۹ تیر ۱۳۸۸

ایدئولوژی ناب زوب شدگان در ولایت وقیح و نیروهای سرکوبگر: اول بکش، بعد سئوال کن (نقل به مضمون)

دقایقی قبل به راهنمایی یکی از کاربران وبسایت بالاترین، مطلبی درباره چگونگی سرکوب مردم معترض رو در وبلاگ یکی از بسیجی های ذوب شدگان ولایت وقیح به نام بین الحرمین خوندم که برای آشنایی سایر دوستان با میزان انسانیت و شرافت این برادران ارزشی مخلص، قسمتهاییش رو ذکر میکنم.

البته تاریخ ارسال این پست حدود یک سال قبل هست ولی نویسنده وبلاگ حدود شش ماه قبل در آخرین پست خودش مدعی میشه که" من مسئول انجمن آموزش های نظامی سایت بسیجیان شدم برای همین زیاد اینور را وقت نمیکنم برسم" و خب وقتی که اینها رو کنار هم میذاری به این نتیجه میرسی که حکومت برای سازماندهی این سرکوبها با خشونت هرچه تمام از قبل برنامه ریزی کرده و در حال تهیه و تدارک بوده و البته همونطور که در همین متن هم به چشم میاد، بیشترین هدفشون هم ایجاد ترس و وحشت بین معترضین و متفرق کردن اونها هست.

به هر حال اگر بخواهیم که بر دشمن غلبه کنیم باید اون رو به خوبی بشناسیم و با تاکتیهاش آشنا باشیم.

عملیات تاکتیکی ضد شورش:
فرض ما بر اینه که جمعیت شورشی تونستن از موانع اولیه
عبور کنن و وضعیت به حالت قرمز رسیده. در این حالت
نیروهای ضد شورش باید به
شدیدترین شکل ممکن به سرکوب نیروهای شورشی بپردازن. حالا یه راست میریم رو آرایشات در عملیات ضد شورش.

1- آرایش پیکانی : در این نوع آرایش نیروهای ضد شورش
باید به سرعت و با دستور فرمانده به شکل پیکان در اومده و با تمام قوا به قلب اغتشاشگران حمله کنن. مسلما در صورتی که این نیروها بتونن جمعیت آشوبگر رو از وسط نصف کنن به راحتی میتونن نسبت به دستگیری اونا اقدام کنن...همیشه برای آشوبگران راه فرار بذارین تا بتونن فرار کنن. بعد از آروم شدن اوضاع میشه از روی
اعترافات افراد دستگیر شده و فیلمهایی که نیروهای اطلاعاتی برداشتن و همچنین جاسوسان ما در بین اغتشاشگران اونا رو شناسایی و بازداشت کرد.

2- آرایش پله به راست و پله به چپ : این دو نوع آرایش
برای سرکوب نیست بلکه بر عکس برای اینه که شما
جمعیت ناآرام رو مجبور به فرار کنین. در حالت پله به راست جمعیت وادار میشه به سمت چپ فرار کنه و در حالت پله به چپ جمعیت به سمت راست هدایت میشه. بدین ترتیب شما از دست اونا راحت
میشین!

3- آرایش لوزی: برای حفاظت شخص یا وسیله ای که در بین
آشوبگرا گیر افتاده به کار میره. مشخصه که الزاما منظور من شکل لوزی نیست بلکه میتونه به صورت دایره ، بیضی ، مستطیل یا هر شکل دیگه ای باشه. مهم اینه که بتونین از مرکز محل قرار گیری حفاظت کنین.

چند نکته کوچیک هم توی عملیات ضد اغتشاش وجود داره که عبارتند از:

...

2- قیافه نفرات باید کاملا اخمو و جدی باشه. مسلمه که اگه بخندید
آشوبگرا سرتون سوار میشن!

3- تجهیزات و مخصوصا باتوم رو به شکلی در دست بگیرین
که کاملا مشخص باشه. به این صورت میتونه باعث ایجاد ترس در جمعیت آشوب طلب بشه.

...

5- از وسایل کمی مثل ماشین آبپاش و رنگپاش حتما استفاده
کنین.

8- استفاده از گاز اشک آور تا آخرین لحظه توصیه نمیشه.
ضمنا بهتره قبل از استفاده از اشک آور این مساله رو از
بلندگو اعلام کنین. ممکنه باعث ترس آشوبگران و متفرق
شدن اونا بشه.

9- استفاده از شوکر و باتوم برقی فقط برای افراد دستگیر شده ای پیشنهاد میشه که خیلی اذیت میکنن.

01- هیچ وقت افراد بازداشت شده رو جلوی دید دیگران کتک نزنین. این کار باعث تحریک جمعیت میشه. بهتره اول اونا رو به
ماشینهای مخصوص انتقال بدین و بعد باهاشون به تمرینات بدنی بپردازین!

11- بهتره از دست بند سیمی استفاده کنین. ( منظورم دستبند پلاستیکی نیست). دستبند سیمی این ویژگی رو داره که شخص دستگیر شده نمیتونه خیلی با دستش بازی کنه چون دستبند به راحتی دستش رو می‌بره.

در نهایت اگر تمام اصول گفته شده جواب نداد پیشنهاد
میکنم از تاکتیک جنگ
های چریکی استفاده کنین:

First kill and second the question

یعنی « اول بکش بعد سوال کن »

پ.ن: از روز کودتای ننگین ۲۲ خرداد به بعد هر بار که میخوام اینها رو مورد خطاب قرار بدم، ناخودآگاه کلمه دشمن میاد توی دهنم، تا حالا خیلی سعی کرده بودم ازش استفاده نکنم ولی فکر نمیکنم لزومی داشته که بیشتر از این خودسانسوری کنم.
پ.ن: قسمت های آخر این مطلب واقعا اوج توحش و عقده ای بودن اینها رو به خوبی نمایش میده، خصوصا اون تیکه آخر که میگه "اول بکش بعد سئوال کن"... بعد از خوندن این متن همه اش ناخودآگاه اون جمله ای میفتم که میگفت "همه گناهکارند مگر اینکه خلافش ثابت بشه".

۱۷ تیر ۱۳۸۸

چه کسی میخواهد من و تو ما نشویم؟!

امروز بعد از نود و بوقی مشغول جمع و جور کردن کاغذ باطله هام بودم که نامه ها و کاغذهایی که محتوی اسم و آدرس و ... بودن رو روی هم گذاشتم تا طبق عادت قبل از دور انداختن پاره شون کنم، اما از اونجایی که حجم کاغذهای مربوطه زیاد شده بود موفق نشدم این کار رو به یکباره انجام بدم و ناچارا شروع کردم به تقسیم کاغذها در دسته های کوچکتر تا بلکه راحتتر بتونم پاره شون کنم که بی اختیار یاد موقعیت فعلی خودمون و حکایت معروف اون پیرمردی افتادم که در بستر مرگ فرزندانش رو دور هم جمع میکنه و به دست هر کدومشون یک شاخه چوب میده و ازشون میخواد تا شاخه چوب رو بشکنن و بعد از اینکه فرزندانش به راحتی موفق به شکوندن تک شاخه ها میشن، به دست هر کدومشون یک دسته چوب میده و ازشون میخواد که اینبار چوب های دسته شده رو بشکنن و وقتی که هیچ کدوم از فرزندانش موفق به شکستن چوبهایی که در کنار هم دسته بندی شده بودن نمیشن، با مهربانی و شفقت بهشون یادآوری میکنه که اونها هم در واقع هر کدومشون تمثیلی از یک شاخه چوب هستن و همونقدر که میتونن به تنهایی شکننده و آسیب پذیر باشن، وقتی که در کنار هم قرار بگیرن، اتحاد و همدلی قدرتی جادویی بهشون میده که بر اساس همون قدرت دیگه به راحتی قابل شکست و نابودی نیستن.
نمیدونم، شاید بد نباشه که تک تک ما در این روزهای حساس این حکایت آشنا رو بارها و بارها برای خودمون و اطرافیانمون تکرار کنیم تا مبادا که فراموش کنیم که اگرچه هر کدوم ما به تنهایی در برابر این حکومت سفاک و بیرحم شکننده به نظر میرسیم، اما اون چیزی که به ما قدرت داده و باعث شده تا خواب راحت از چشم این جماعت ظالم گرفته بشه و مجبور بشن که برای سرکوب ما مردم معمولی به ظاهر ناتوان و غیر مسلح، همه خبرنگاران خارجی رو اخراج کنن و اینترنت رو بیشتر از همیشه محدود کنن و پیشرفته ترین سیستم شنود و جاسوسی رو بخرن و اینهمه فعال سیاسی و روزنامه نگار و شهروند عادی رو دستگیر و زندانی کنند و سرویس های اس.ام.اس و تلفن همراه رو از کار بندازن و از لبنان برای سرکوب مردم نیرو وارد کنن و برای مشاوره به روسیه نیرو بفرستن و برای کشتار مردم عادی دست به دامان نیروهای تک تیرانداز و لباس شخصی بشن و جنازه دانشجوها و سایر افراد کشته شده رو به طور شبانه و مخفیانه دفن کنن و مجروحان رو در مسیر بیمارستان و یا حتی از داخل بیمارستانها بدزدن و با پخش شایعات دروغین سعی در ایجاد فضای رعب و وحشت داشته باشن و یک شهروند فرانسوی رو به خاطر همراه داشتن چهارتا فیلم از تظاهرات مردمی روی گوشی موبایلش به زندان بندازن و عاقبت هم برای جلوگیری از عملی شدن طرح اعتصاب عمومی و تظاهرات گسترده ۱۸ تیر بیان و کل شهر تهران رو به تعطیلی بکشونن، همین قدرت اتحاد و همدلی ماست. پس نترسیم و برای حفظ زندگی خودمون هم که شده کنار هم باقی بمونیم و بدونیم که فاصله گرفتن از جنبش و حرکت، نه تنها ما رو به عنوان یک تک شاخه در برابر این ظلم و بی عدالتی ایمن نخواهد کرد بلکه به نوعی در دراز مدت ما رو از هر زمان دیگری شکننده تر و آسیب پذیر تر میکنه. باور داشته باشیم که هیچ ظلمی پایدار نیست و تا زمانی که ما خودمون با پای خودمون عقب نشینی نکنیم، هیچ نیرویی قادر به شکست ما نخواهد بود و اینها هم هر قدر زور بزنند و تلاش کنند بدون همکاری خود ما شانسی برای اجرای نقشه های پلید و گامهای بعدی خودشون نخواهند داشت.
به امید پیروزی و رهایی

پ.ن: این روزها در همه حال به فکر ایران و سرنوشتش و سرنوشتم هستم، انتظار ندارم آخر این هفته یا حتی آخر این ماه به پیروزی برسیم و موفق بشیم، اما میدونم آتش این جنبش در دل تک ما روشنه و به خاطر همین هم تا روزی که قلب ما در سینه بتپه، این آتش همچنان روشن باقی خواهد موند.
پ.ن.: یادمه روزهای اول ناآرامیها این ویدئوی زیبا رو که یک خبرنگار ایتالیایی از درگیریهای تهران تهیه کرده بود بارها و بارها تماشا کردم و هر بار از دیدنش بینهایت لذت بردم. در این ویدئو میبینیم که چطور مردم با دست خالی و صرفا با استفاده از تاکتیک مناسب، اول میدون رو برای نیروهای ضد شورش موتورسوار و مسلح خالی میکنن و وقتی که نیروها به میان جمعیت کشیده شدن، همه با هم به سمتشون هجوم برده و بر اونها غلبه میکنن (دقیقه ۱:۰۸). ما هنوزم همون مردمیم، فقط باید به نیروی اتحاد و همدلی خودمون ایمان داشته باشیم و هوشمندانه وارد عمل بشیم.

۱۲ تیر ۱۳۸۸

مادر...

-الو، سلام مامان!
-الو، سلام مادر، تویی؟! خوبی مادر؟!
صداش خسته اس و خالی، سعی میکنم سرحال باشم
-من که خوبم مامان، شما چطوری؟! خوبی؟! چه خبرا؟!
خودم میدونم سئوال مسخر ایه، مادر انگار صداش از ته چاه درمیاد
-خوبم مادر، خوبم، خبری نیست، تو چطوری؟! چیکار میکنی با درسا؟! آب و هوا چطوره؟!
میفهمم که نمیخواد از اوضاع احوال تهران حرفی بزنه
-اینجا که همه چی روبراهه مامان، درسامم اِی، میخونم، میگم دلم براتون خیلی تنگ شده
سکوت میکنه، میتونم تصور کنم که الان به یکی از عکسهای من که به در و دیوار آویزون کرده خیره شده و لبخند محوی هم روی لبهاش نقش بسته، دوباره زمزمه میکنه
-منم همینطور مادر
-میگم مامان، شاید تونستم جور کنم تو این یکی دوهفته یه سری بیام ببینمت...
-نه!
مهلت نمیده حرفم تموم بشه، خشم و تحکمِ توی صداش برام آشنا نیست، قبل از اینکه من فرصتی پیدا کنم که افکارم رو جمع و جور کنم دوباره طغیان میکنه
-ما سهممون رو دادیم، خیلی هم بیشتر از اونی که باید بدیم دادیم، لازم نکرده بیای منو ببینی!
اشک توی چشمهام جمع میشه، بی اختیار چشمهام رو میبندم، هنوز هم همون مادره، از اینهمه فاصله هم به راحتی فکر من رو میخونه، دلم نمیخواد به این زودی کوتاه بیام، چشمهام رو دوباره باز میکنم و به روبرو خیره میشم، باید محکم حرف بزنم
-چرا نه؟! من سهم خودم رو دارم!
عصبانی میشه و صداش رو میبره بالا
-پس من با این پای چلاقم سهم کی رو دارم میدم؟!
یه لحظه نفسم بند میاد و درد توی سینه ام میپیچه، پس حدسم درست بود،بی اختیار ضعف میکنم
-شما چرا؟!
لحنش تدافعی میشه
-من چرا چی؟! نکنه فکر کردی من بچه ام؟! نکنه یادت رفته چند سالمه؟!
حرفی نمیزنیم، هیچ کدوممون، چقدر دلم میخواست الان کنارش بودم، توی بغلش، چقدر دلم برای دستهای مهربونش تنگ شده، الان چی میتونم بهش بگم؟! میتونم بگم نرو؟! میتونم بگم شما با اون پاهای ارتروزیت بشین توی خونه؟! میتونم بگم اگه روزی شما نباشی، دیگه من هم نیستم؟! ...
صورتم و از همه بیشتر چشمهام گر گرفته، نمیتونم حرف بزنم، لال شدم... بالاخره خودش سکوت رو میشکنه، هر چی نباشه سالهاست که عادت کرده بغضش رو قورت بده و اشکهاش رو بریزه توی دلش، توی صداش دیگه بی حوصلگی نیست، خشم نیست، تدافع نیست، فقط و فقط سوز دل و خواهشه
-مادر، من میتونم برم بهشت زهرا بخوابم، ولی نمیتونم برم بهشت زهرا زندگی کنم
چقدر حرف جمع شده توی همین یک جمله، دلم میخواد فریاد بکشم، مشتهام رو بی اختیار گره میکنم، حرفی نمیتونم بزنم، دست روی نقطه ای گذاشته که نباید میگذاشت، منظورش رو میفهمم، دیگه نمیتونم ادامه بدم،چشمهام رو میبندم و بغضم رو قورت میدم
-من فقط گفتم دلم براتون تنگ شده، گفتم بیام همدیگه رو ببینیم
باید الان لحن صدام دلجویانه باشه، عذر خواهانه، معصوم، مثل همون بچه گی هام که شیطنت میکردم...
آهی میکشه، حال من رو میفهمه
-نه مادر، تو الان درس داری، امتحان داری، وقتش نیست، دیگه چطوری مادر؟! خوبی؟! نگفتی آب و هوا اونجا چطوریه؟!...

پ.ن. از اولین عکسی که از درگیریهای تهران دیدم، دیگه ته دلم حتی یه لحظه هم آروم و قرار ندارم. از اینهمه خفقان و بی عدالتی به تنگ اومدم. الان یه هفته اس که دیگه به تهران زنگ نزدم، میدونم که برای اونها زنگ زدن به من خیلی سخت شده اما دیگه از حرف زدن رمزی خسته شدم، از اینکه تلفن بزنم بپرسم امروز رفتید سینما یا نه و اگه رفتید فیلمش اکشن بوده یا نه و جواب سربالا بشنوم خسته شدم، از تصور جای باتوم روی بدن عزیزترین کسانم و بی خبری خودم خسته شدم، از اینکه ساعت تلفنم زدنم رو یه طوری تنظیم کنم که همزمان با الله اکبر گفتن مردم توی تهران باشه تا صداشون بپیچه توی گوشی خسته شدم، از این اینجا نشستن خسته شدم، نمیدونم تا کی میتونم مقاومت کنم، همه اش احساس میکنم یه بخشی از من توی تهران در حال مردنه، در حال جون کندن و عذاب کشیدنه، همه اش احساس میکنم این بخش داره منو به سمت خودش صدا میکنه، احساس میکنم که از من میخواد برگردم و کنارش باشم، صداش یکسره توی گوشمه، حتی توی خواب، حتی توی خواب، حتی توی خواب...