۱۲ تیر ۱۳۸۸

مادر...

-الو، سلام مامان!
-الو، سلام مادر، تویی؟! خوبی مادر؟!
صداش خسته اس و خالی، سعی میکنم سرحال باشم
-من که خوبم مامان، شما چطوری؟! خوبی؟! چه خبرا؟!
خودم میدونم سئوال مسخر ایه، مادر انگار صداش از ته چاه درمیاد
-خوبم مادر، خوبم، خبری نیست، تو چطوری؟! چیکار میکنی با درسا؟! آب و هوا چطوره؟!
میفهمم که نمیخواد از اوضاع احوال تهران حرفی بزنه
-اینجا که همه چی روبراهه مامان، درسامم اِی، میخونم، میگم دلم براتون خیلی تنگ شده
سکوت میکنه، میتونم تصور کنم که الان به یکی از عکسهای من که به در و دیوار آویزون کرده خیره شده و لبخند محوی هم روی لبهاش نقش بسته، دوباره زمزمه میکنه
-منم همینطور مادر
-میگم مامان، شاید تونستم جور کنم تو این یکی دوهفته یه سری بیام ببینمت...
-نه!
مهلت نمیده حرفم تموم بشه، خشم و تحکمِ توی صداش برام آشنا نیست، قبل از اینکه من فرصتی پیدا کنم که افکارم رو جمع و جور کنم دوباره طغیان میکنه
-ما سهممون رو دادیم، خیلی هم بیشتر از اونی که باید بدیم دادیم، لازم نکرده بیای منو ببینی!
اشک توی چشمهام جمع میشه، بی اختیار چشمهام رو میبندم، هنوز هم همون مادره، از اینهمه فاصله هم به راحتی فکر من رو میخونه، دلم نمیخواد به این زودی کوتاه بیام، چشمهام رو دوباره باز میکنم و به روبرو خیره میشم، باید محکم حرف بزنم
-چرا نه؟! من سهم خودم رو دارم!
عصبانی میشه و صداش رو میبره بالا
-پس من با این پای چلاقم سهم کی رو دارم میدم؟!
یه لحظه نفسم بند میاد و درد توی سینه ام میپیچه، پس حدسم درست بود،بی اختیار ضعف میکنم
-شما چرا؟!
لحنش تدافعی میشه
-من چرا چی؟! نکنه فکر کردی من بچه ام؟! نکنه یادت رفته چند سالمه؟!
حرفی نمیزنیم، هیچ کدوممون، چقدر دلم میخواست الان کنارش بودم، توی بغلش، چقدر دلم برای دستهای مهربونش تنگ شده، الان چی میتونم بهش بگم؟! میتونم بگم نرو؟! میتونم بگم شما با اون پاهای ارتروزیت بشین توی خونه؟! میتونم بگم اگه روزی شما نباشی، دیگه من هم نیستم؟! ...
صورتم و از همه بیشتر چشمهام گر گرفته، نمیتونم حرف بزنم، لال شدم... بالاخره خودش سکوت رو میشکنه، هر چی نباشه سالهاست که عادت کرده بغضش رو قورت بده و اشکهاش رو بریزه توی دلش، توی صداش دیگه بی حوصلگی نیست، خشم نیست، تدافع نیست، فقط و فقط سوز دل و خواهشه
-مادر، من میتونم برم بهشت زهرا بخوابم، ولی نمیتونم برم بهشت زهرا زندگی کنم
چقدر حرف جمع شده توی همین یک جمله، دلم میخواد فریاد بکشم، مشتهام رو بی اختیار گره میکنم، حرفی نمیتونم بزنم، دست روی نقطه ای گذاشته که نباید میگذاشت، منظورش رو میفهمم، دیگه نمیتونم ادامه بدم،چشمهام رو میبندم و بغضم رو قورت میدم
-من فقط گفتم دلم براتون تنگ شده، گفتم بیام همدیگه رو ببینیم
باید الان لحن صدام دلجویانه باشه، عذر خواهانه، معصوم، مثل همون بچه گی هام که شیطنت میکردم...
آهی میکشه، حال من رو میفهمه
-نه مادر، تو الان درس داری، امتحان داری، وقتش نیست، دیگه چطوری مادر؟! خوبی؟! نگفتی آب و هوا اونجا چطوریه؟!...

پ.ن. از اولین عکسی که از درگیریهای تهران دیدم، دیگه ته دلم حتی یه لحظه هم آروم و قرار ندارم. از اینهمه خفقان و بی عدالتی به تنگ اومدم. الان یه هفته اس که دیگه به تهران زنگ نزدم، میدونم که برای اونها زنگ زدن به من خیلی سخت شده اما دیگه از حرف زدن رمزی خسته شدم، از اینکه تلفن بزنم بپرسم امروز رفتید سینما یا نه و اگه رفتید فیلمش اکشن بوده یا نه و جواب سربالا بشنوم خسته شدم، از تصور جای باتوم روی بدن عزیزترین کسانم و بی خبری خودم خسته شدم، از اینکه ساعت تلفنم زدنم رو یه طوری تنظیم کنم که همزمان با الله اکبر گفتن مردم توی تهران باشه تا صداشون بپیچه توی گوشی خسته شدم، از این اینجا نشستن خسته شدم، نمیدونم تا کی میتونم مقاومت کنم، همه اش احساس میکنم یه بخشی از من توی تهران در حال مردنه، در حال جون کندن و عذاب کشیدنه، همه اش احساس میکنم این بخش داره منو به سمت خودش صدا میکنه، احساس میکنم که از من میخواد برگردم و کنارش باشم، صداش یکسره توی گوشمه، حتی توی خواب، حتی توی خواب، حتی توی خواب...

۱۱ نظر:

Jalil گفت...

حالا میفهمم که چرا موقع انقلاب خیلی از دانشجوهایی که خارج از کشور بودن برگشتن، این حال و روز همه دانشجوهایی هست که دور از ایرانن

ناشناس گفت...

بودن یا نبودن من و تو هیچ چیز رو عوض نمی کنه. حالا که اینجا هستی باید به سبک اینجا زندگی کنی و مبارزه.

عمه خانم گفت...

اون یه بخشیکه میگی سی ساله مرده عمه!
تو حالا تازه اول جوونیته

arash گفت...

بعد از خوندن آرشیوت به این نتیجه رسیدم.
چقدر ایرانی گه تو آلمان زیاد شده.
بافروتنی
آرش

سیروس گفت...

با دیدن این روزگار یاد زمانی که بچه بودم می افتم دوست داشتم از یه نفر از خودش بزرگ تر کتک خورده بود طرف یعنی همون دوست من راه خونه شو بخاطر اینکه از میسر اون پسر نباشه دور کردهبود و من نمی دونستم بعدا که فهمید کلی بهم برخورد راستش مجبورش کردم از میسر همیشکی خودش بره و همراهش رفتک جای شما خالی دعوای درست حسابی کردیم با اون پسره حتی با سنگ سرمون شکست ولی کوتاه نیومدم از اون روز دعوا به بعد دیگه کسی به دوستم گیر نمی داد

نیلوفـــــــــر گفت...

سلام جليل عزیز، به هر حال دوری همیشه سخت بوده، اما توی شرایطی مثل امروز سخت تر هم میشه...
چه میشه کرد، باید امید داشت و منتظر بود...

**************

سلام ناشناس عزیز!
راستش خیلی مثل بزرگترها حرف میزنید: پخته و به دور از احساس گرایی! من هم میدونم که یک نفرم و به تنهایی نمیتونم چیزی رو تغییر بدم و باور دارم اون روزی که در زندگی شخصی خودم آدم موفقی بودم و تونستم خودم رو رشد بدم، شاید بتونم برای دنیای اطرافم هم آدم مفیدی باشم و کاری بکنم، اما گذشته از این حرفها، این روزها خیلی سخت میگذره، چون اگر ایران نتونه در برابر این درد و رنج قد راست کنه، این فقط آزادی و امید نیست که میمیره، این آینده و تاریخ کشور ما و نسلهای آینده هم هست... به هر حال ممنون از نظرتون :)

*******************

سلام عمه خانم عزیز! راستش اون بخشی که شما فرمودید ظاهرا خیلی قبل از به دنیا اومدن من مرده بوده و واسه همینم برای من و نسل من عملا قابل لمس نمیتونه باشه، اما این بخشی که الان به این روز افتاده، برای ما هنوز زنده است و به زنده موندنش هم خیلی امید داریم، شما هم برای ما آرزوی خیر کنید :)

نیلوفـــــــــر گفت...

آرش گرامی، مثلی هست که میگه شاهین همیشه در اوج زندگی میکنه و شکارش رو هم از همون بالا با تیزبینی دست چين میکنه و فقط هم برای همون هدف مشخص فرود میاد، در حالیکه مرغابی برای پیدا کردن روزیش تمام مدت عمرش رو به پرسه زدن لابلای لجنزارهای سیاه مشغوله. ما هم این قدرت رو داریم که مثل شاهین در اوج باشیم و از اون بالا دید بازی به زندگی داشته باشیم و فرود اومدن و شکار کردنمون هم هدفمند و با ارزش باشه و یا اینکه تمام طول زندگیمون رو اردک وار توی لجنزارها پرسه بزنیم و صرفا لابلای سیاهی ها به دنبال طعمه بگیردیم.
به هر حال توی این دنیا هر کسی میتونه هر طوری که میخواد زندگی کنه و خوشبختانه جا هم برای همه هست و کسی با بودنش جای دیگران رو تنگ نمیکنه يا حداقل من اينطور ميبينم.
پاينده باشيد.

نیلوفـــــــــر گفت...

الان هم دقيقا همينطوره سيروس جان و اگر که ما با همه توانمون نایستیم باید منتظر روزهایی به مراتب تیره تر و وحشتناکتر از روزهایی باشیم که تا حالا داشتیم.
به قول قديميها الان از اون وقتاییه که اگه شل بدیم، سفت ميخوريم، اونم چجور...
به هر حال اميدوارم که مردم نااميد نشن و در برابر حق خودشون کوتاه نيان که اين رشته سر دراز دارد و برنامه ها از یک تقلب انتخاباتی برای به دست اووردن یک دوره ۴ساله خیلی فراتر هستش...
به اميد پيروزی و رهايي

سینااینا گفت...

چقدر حرف دل منو زدی نیلوفر.. چقدر که اینروزها احساس میکردم باید برم پیش دوستام واستم.. هی فکر میکردم آخه من یه آدم دست و پا چلفتی برم اونجا چه فایده یی دارم؟ و فکر میکردم شاید فایده ش برای خودمه.. چقدر احساس تنهایی و عذاب میکردم وقتی عکسهای اون راهپیمایی میلیونی رو میدیدم.. حتمن میخندی بهم، اما نمیدونی چقدر توی اتاق کوچیکم راه رفتم و برای خودم شعار دادم.. چشمام رو بستم و دستام رو گره کردم و داد زدم اون خس و خاشاک تویی.. مالک این خاک، منم..
به مامانم گفتم، به بابا بگو خیلی ناراحت نباشه. گفت بابات نصف شده این روزها..

نیلوفـــــــــر گفت...

سلام سینای عزیز
اگه من و تو واقعا دست و پا چلفتی بودیم که دلیلی نداشت حکومت با اینهمه قدرت پوشالی که داره از فعالیت ما بترسه. من هم این روزها وقت که گیر میارم همه اش آهنگ خس و خاشاک و یار دبستانی و سر اومد زمستون و ... رو میذارم و گوش میدم.
راستی من دارم سعی میکنم یک سری عکس بخصوص از روزهای اول ناآرامیها آپلود کنم، فکر میکنم ایده بدی نباشه، خیلی از مردم داخل ایران ممکنه که به این عکسها دسترسی نداشته باشن و خب اگه یه وقتی از اون طرفها رفتیم میتونیم عکسها و فیلمها رو یه طوری براشون سوغاتی ببریم ;)
نگران مامان و بابات هم نمیگم که نباش، اما باور کن اونها استقامتشون بیشتر از ماست، به قول مامانم مگه همینها نبودن که یه زمانی با دست خالی انقلاب کردن و بعدش هم هشت سال تموم با چنگ و دندون جلوی بعثی ها ایستادن؟!
همیشه پایدار باشی
پ.ن: وبلاگت رو پیدا نکردم!!!

sinaina گفت...

salam.

esme webloge man hast, naghashi haye medade aabi...!

http://sinatium.blogspot.com

albate in weblog nist, hamin joori 4 ta yaddashte!



sorry inja farsi nadaram!