۱۷ دی ۱۳۸۸

تاریخ با خون ما نوشته میشود، پس مرگ آغازیست بر ما و پایانیست بر شما

هوا ۶ درجه زیر صفره و داره برف میاد، انگشتام یخ زده، قلبمم همینطور، و من از همون نصفه های شب که از خواب پریدم و دیدم آسمون قرمزه میدونستم که بازم میباره... با چشمای نیمه باز خودمو از رختخواب میکشم بیرون، هوا هنوز کامل روشن نشده، آبی به دست و صورتم میزنم، کافه ای درست میکنم، چند تا دونه بیسکویت برمیدارم، پتو رو محکم میپیچم دور خودم و میرم دم پنجره. پنجره رو که باز میکنم سوز و سرما میکوبه توی صورتم، یکمرتبه خواب از سرم میپره و هشیار میشم، شهر یکدست سپید پوش شده، خیابون خلوته، دوتا پرنده دارن توی برفا دنبال غذا میگردن، یادم میفته که آخر هفته از اینم سردتر میشه و دلم واسه همه پرنده هایی که قراره توی سرما و برف بی غذا بمونن میلرزه...
همینطور که دارم کافه بیسکویتم رو مزه مزه میکنم و دلم واسه گرسنگی پرنده ها میلرزه یه دفعه یاد ایران میفتم، یاد بچه هاییه که همین ده روز پیش -روز عاشورا- توی خیابونهای شهرم به جرم آزادی خواهی توی خون خودشون پرپر زدن... تصور میکنم که الان پیکر پاک تک تکشون مثل صد دانه یاقوت قرمز زینت بخش دامن سپید این شهر بود و از این تصور دامن سپید شهر در نظرم پر میشه از لکه های سرخ، یه چیزی توی دلم به هم میتابه و به چشمام راه باز میکنه، بیسکویت توی گلوم میشه یه تیکه سنگ، از خودم بدم میاد، از خودم که اینجا وایسادم دارم در امنیتِ کامل کافه ام رو میخورم... میدوم سمت ظرفشویی، هر چی توی گلوم گیر کرده رو بیرون میریزم و همزمان بغضمم میترکه... پاهام سست میشه، یه دستمو میگیرم لبه کابینت که نیفتم و با اون یکی لیوان کافه رو پرتاب میکنم توی سینک... پتو از دورم میفته، تا میشم، مچاله میشم، اما نمیشینم، نمیخوام بشینم، خودمو بالا میکشم و سنگینیم رو میندازم روی کابینت که بتونم با دستهام صورتمو بپوشونم... هق هق کنان یاد تو میفتم، یاد پیکر پاکت که پتو پیچ برامون اوورده بودن، یاد چهره ات که خاکی بود و یاد لبخندی که روی لبت ماسیده بود... یاد وقتی که مردهای غریبه تو رو همونطور پتو پیچ شده توی گور میذاشتن و کسی حواسش به من نبود و من داشتم زیر دست و پا له میشدم و مردهای غریبه تازه وقتی متوجه حضورم بالای سرت شدن که شروع کرده بودم به شیون و زاری، چون داشتن صورت ماهت رو با خاک میپوشوندن... راستی اون روزها خیلی بچه بودم من، اونقدر که بعد از این داستان شب ادراری گرفتم، اونقدر که حتی سواد خوندن و نوشتنم نداشتم و اونقدر که نمیتونستم بفهمم منظور خمینی از اینکه هی میگه "این جنگ یك نعمت بزرگی است" یعنی چی، با اینهمه میدونستم دلم نمیخواد تو پیش خدا باشی، میدونستم دلم میخواد تو پیش خودم باشی، پیش خودِ خودم...
لرز میکنم، همونطور افتان و خیزان خودمو میکشونم کنار پنجره و میبندمش، بعدشم میشینم پای کامپیوتر و برای اولین بار در طول این سالها دنبال یک آهنگ از آهنگران میگردم که به این حال و هوای کوفتی ای که دارم بخوره و توی یوتیوب به این آهنگ میرسم: شب استُ سكوت استُ ماه استُ من، فغانُ غمُ اشكُ آه است و من ::: شبُ خلوتُ بغض نشكفته‌ام ، شبُ مثنوی ‌های ناگفته‌ام ::: بگو بشكفد بغض پنهان من ، كه گل سرزند از گريبان من ::: مرا كشت خاموشی ناله‌ها ، دريغ از فراموشی نامها ::: كجا رفت تأثير سوز دعا؟ ، كجايند مردان بی ادّعا؟ ::: همانان كه از وادی ديگرند ، همانان كه گمنام و نام‌آورند ::: هلا، دين‌فروشان دنيا‌پرست! ، سكوت شما پشت ما را شكست ::: چرا ره نبستيد بر دشنه‌ها؟ ، نداديد آبی به لب تشنه‌ها ::: نرفتيد گامی به فرمان عشق ، نبرديد راهی به ميدان عشق ::: اگر داغ دين بر جبين میزنيد ، چرا دشنه بر پشت دين ميیزنيد؟ ::: خموشيد و آتش به جان ميزنيد ، زبونيد و زخم زبان ميزنيد ::: كنون صبر بايد بر اين داغ‌ها ، كه پر گل شود كوچه‌ها، باغ ‌ها... و من با همه اکراهم از آهنگران هی این آهنگ رو از اول گوش میکنم و باهاش گُله گُله اشک میریزم... تو این برف و سرما دلم داره توی سینه ذوب میشه، آتیش گرفتم، آخه دست خودم که نیست که، دلم برای تو تنگ شده، یه ذره شده، دلم برای همه عزیزانی که دیگه کنارم نیستن یه ذره شده...

***

شروع میکنم باهات حرف زدن، با آخرین تصویری که ازت توی ذهن دارم، با همون صورت خاکیِ لبخند به لب:
میدونم عزیز! میدونم اونروزا شماها رفتید جلوی گلوله دشمن سینه سپر کردید که اینروزا ماها در امنیت زندگی کنیم، اما باور کن بعد از شماها ماها حتی یک روزم که شده در امنیت زندگی نکردیم. اصلا از تو چه پنهون، درست همون روزهایی که شماها توی خون خودتون پرپر میشدید، این کثافتهای نمک به حروم توی خرتوخریِ جنگ توی لونه های تاریکشون نقشه های پلید میکشیدن واسه محکم کردن پایه های حکومتشون و بلافاصله بعد از پایان جنگ و در حالی که هنوز خون شماها روی دستاشون خشک نشده بود، بی سر و صدا جونهای مردوم رو صدتا صدتا گذاشتن سینه دیوار کشتن و مخفیانه توی گورهای دسته جمعی بی نام و نشون دفن کردن تا آخرین کامها رو هم از جنگی که اگر برای ما مصیبت بود ولی برای اونها نعمت بود، گرفته باشن.
میدونم عزیز! میدونم که تو که نمیدونی ، که خبر نداری از حال ما و اونها، که خبر نداری قراره همین روزها دوباره برای حفظ تاج و تخت سلطنتشون چوبه دار به پا کنن و از نو حمام خون به راه بندازن، که به زعم خودشون تا حالا اینهمه خون ناحقی که ریختن کم بوده، که میخوان ماها رو از مرگ بترسونن، که به خیال خامشون این مملکت ارث پدریشونه و ماهام برده های دست به سینه شون... اما میدونی عزیز، اونها یه چیزی رو نمیدونن و اونم اینکه ماها مثل خودشون نیستیم که از مرگ بترسیم، که از محاکمه بترسیم، آخه این اونان که چارچنگولی افتادن روی ثروت ممکلت و دارن شیره جون مردم رو میمکن، ماها که پاکباخته ایم و از دار دنیا چیز آنچنانی ای نداریم که از ترس از دست دادنش بخوایم خون ناحق بریزیم و یا از ریخته شدن خونمون بهراسیم، اصلا هر چی نباشه ماها با جنگ و مرگ بزرگ شدیم، صدای آژیر قرمز برامون لالایی شبانه بوده و شیون و عزاداری واسه گلهای پرپرمون مشغولیت روزانه... خلاصه اینکه عزیز، اینها بد زده به سرشون، فراموش کردن که ماها تو دل ترس به دنیا اومدیم و بزرگ شدیم، فراموش کردن که ماها توی این مملکت با این حکومت کوفتی هیچوقت حتی فرصتشم پیدا نکردیم که بتونیم بفهمیم اصلا امنیت چی چی هست، فراموش کردن که ماها سوسولی بار نیومدیم، تو ناز و نعمت زندگی نکردیم، فراموش کردن که ماها هیچوقت نتونستیم در امنیت حرف بزنیم، در امنیت نفس بکشیدیم و یا حتی در امنیت فکر کنیم و واسه همینم هست که توهم برشون داشته که میشه نسل ما رو ترسوند، اونهم از ناامنی، از مرگ، از اعدام، از خون، از خشونت...

***

حالم خوب نیست و قلبم داره تیر میکشه، دلم میخواد فریاد بزنم، از همینجا و با همین حال خرابم و با همین بغضی که سالهاست توی گلوم گیر کرده، دلم میخواد فریاد بزنم، فریاد بزنم و بگم آهای خامنه ای، آهای مصباح، آهای همه حرومی های نامردی که اون بالا نشستید و از بس خون خوردید هار شدید، آهای مزدورهای بی شرافتی که وبلاگهای ما رو رصد میکنین و فیلتر میکنین، حواستون باشه، اگه قصد اعدام دارید خون من و امثال من از خون پدر و برادرهایی که سینه هاشون پذیرای گلوله های دشمن شد، رنگین تر نیست. اگر سر جنگ دارید من هم یکی از فرزندان جنگم! بکشید و اعدام کنید تا باز هم در تاریخ ثبت بشه که حکومت دینی فقط یعنی آفت، فقط یعنی مصیبت، تا دوباره در تاریخ ثبت بشه که دیکتاتوری دینی بدترین نوع دیکتاتوریه و هر گاه قدرت دست دین فروشان دنیا پرست افتاده، نتیجه اش جز فساد و تباهی، جز خون، جز جنگ، جز مرگ، جز چوبه دار و جز ناله مادران عزادار و ناامنی چیز دیگه ای نتونسته باشه... بکشید و اعدام کنید که زهی خیال باطل که این مرگ نقطه پایانی برحضور ما باشه، که تاریخ رو با خون ما مینویسن و این مرگ تولد ماست و نابودی شما و بدانید و اطمینان داشته باشید که این روزگار تلخ تر از زهر و بالانشینی خاران سر دیوار و عوعوی سگان نیز بگذرد...

.

هیچ نظری موجود نیست: