۷ اسفند ۱۳۸۷

به زودی دوباره برمیگردم!

مدتیه که شبانه روز همش استرس دارم و حالم شديدا خرابه. وقتی به امتحاناتی فکر میکنم که در طول چند هفته آینده باید بدم دلم میخواد زندگی از حرکت وایسه.
از یه طرف دیگه تا امتحانات فرصت زیادی باقی نمونده و از طرف دیگه هم مطالب خیلی زیاد و سنگینه و در این بین امتحانی هم هست که خیلی سرنوشت سازه و اگه بميرم هم بايد اونو قبول بشم.
من عاشق خوندن و نوشتن و وب گردی هستم اما مسئله اینه که اولا وقتم خیلی محدوده و دوما از کنار بعضی از اخبار یا دیدگاهها نمیتونم به راحتی عبور کنم و با خوندنشون ذهنم درگیر میشه و به این ترتیب تمرکزم موقع درس خوندن مياد پايين.
دلم نمیخواد که وب گردی رو تعطیل کنم، اما دلم میخواد در طول فرصت باقی مونده همه تلاشم رو بکنم و از فرصتی که در اختیارمه نهایت استفاده رو ببرم
.متاسفانه روزگار برای سپری شدن از من اجازه نمیگیره، اگه میگرفت حتما ازش فرصت بیشتری طلب میکردم!
امیدوارم که وقتی برمیگردم همه چیز هنوز سرجای خودش باشه.
روی ماه تک تک دوستانی که در طول این مدت نمیتونم به دیدنشون برم رو میبوسم و برای همه آرزوی موفقیت دارم :)

۵ اسفند ۱۳۸۷

بازگشت بالاترين!


با فقط هفت لينک در صفحه اول :)

۴ اسفند ۱۳۸۷

حراج عکس یادگاری با گرهارد شرودر!!!

هموطنان عزیزی که داخل ایران تشریف دارید!
بشتابید، بشتابید! اگر پول قلمبه ای گوشه جیبتان باد کرده و نمیدانید با آن چه کار کنید، اگر طالب اِفه چسکی هستید، اگر میخواهید پوزِ رقبا را بزنید، تا جناب آقای «گرهارد شرودر» صدر اعظم سابق آلمان در ایران تشریف دارند، اقدام به چرب نمودن سبیل ایشان نموده و در جوارشان یک عدد عکس یادگاری بگیرید تا بتوانید بعدا آنرا هی بکنید توی چشم عوام الناس و بگویید که شخص مهمی هستید!
باور کنید که با این کار خود از طرفی موجبات خنده و خوشحالی آقای شرودر و اهل بیت مربوطه گشته و از طرف دیگر هم اسمتان داخل ایران بر سر زبانها می افتد و توی اخبار و روزنامه ها کلی معروف میشوید.
نگران عامه مردم هم نباشید،‌ داخل ایران که کسی چه میداند این آقای شرودر الان مشغول کارهای اقتصادی شده و توی سیاست خارجی آلمان هیچ کاره حسن است!
پ.ن: خیلی مسخره اس! این آقای شرودر واقعا پولکیه و در حال حاضر هم زده توی کار بیزنس. وقتی بدون اینکه توی سیاست خارجی آلمان نقشی داشته باشه بلند میشه میاد ایران و در عين حالی که صد دفعه هم تاکيد ميکنه که حامل هیچ پيام سياسی نيستش با آبدارچی بیت آقا هم ملاقات میکنه، تابلوئه که داستان از چه قراره.
فقط خیلی دلم میخواد بدونم هر کدوم این آقایون واسه یه ملاقات ساده و چندتا عکس مسخره با این بابا چقدر پیاده شدن؟!
در همين راستا:

۲ اسفند ۱۳۸۷

هفت روز گذشت، هفت روزِ لعنتی...

عزادار که شدیم بچه بودم، با اینهمه حال خیلی زود فهمیدم اصلا خوشم نمیاد از اینکه آدما بذارن برن تو آسمون پیش خدا، حتی اگه شهید شده باشن و قرار باشه که هر روز از اون بالا برامون دست تکون بدن و توی بهشت یکریز شیرعسلی بخورن...
توی اون دوران سیاه آدمهای زیادی اومدن خونه وما و رفتن، از بین اون همه آدم چهره یک نفر اما هنوز به روشنی توی ذهنم هست: خانم جوون خوشگل و خوش قد و بالای غریبه ای که از در خونه یکسر به طرف مادرم اومد، روی زمین کنارش ولو شد و در حالی که مادرم رو بغل کرده بود و به آغوش میفشرد هقه میزد و میگفت: «خانم خوش به حالت، خانم خوش به سعادتت،‌ای کاش برای منم فقط یه تیکه استخونش رو میووردن» و هیچ یادم نمیره که مادرم هم درحالی که ضجه میزد فریاد میکشید «آخه ای خدا! ما درمونو به کی بگیم؟!» و من با همه کوچیکیم یه گوشه مچاله شده بودم و نمیفهمیدم که جریان چیه، فقط بعدتر که شنیدم شوهر اون خانم مفثودالاثر بوده، تونستم پیش خودم نتیجه گیری کنم که شهید شدن باید خیلی بهتر از مفقودالاثر شدن بوده باشه...
سالها از پی هم گذشت و بزرگتر شدم. اسرا که برگشتن خیلیها از دیدن دوباره عزیزانشون اشک شوق به دیده اووردن. توی همون ایام بود که آشنایی برای مادرم تعریف میکرد: «نمیدونی، اولش که برگشت همه یه ذوقی داشتن، اما از روزی که اومده یکسره مریضه، حوصله اعصاب نداره، اصلا به کل عوض شده، مادره طفلی داره چی میکشه... به خدا همون بهتر که ازش بی خبر بودن و همیشه چشم به راهش میموندن» و من یاد گرفتم که اگه شهید شدن بهتره از مفقودالاثر شدن، مفقودالاثر شدن هم بهتره از اسیر شدن...
روزگار طولانی ای گذشت و به مرور زمان خاطرات سیاه و دردناک من کمرنگ شدن و دیگه حتی فکرشم نمیکردم که زخم کهنه روزی سر باز کنه و به معادله ای که یاد گرفته بودم بخش جدیدی اضافه بشه، در طول هفت روز گذشته اما اتفاقاتی افتاد: کمی بعد از سالگرد انقلاب و در روز شنبه گذشته -۲۶ بهمن- مردی جانباز به نشانه اعتراض خودش رو روبروی مجلس به آتیش کشید و رییس مجلس اون شخص رو معتاد و دیوانه خطاب کرد و درست کمی بعدتر جانباز دیگری نیز روبروی بنیاد شهید و به نشانه اعتراض دست به کارمشابهی زده و در پی شدت جراحات وارده درگذشت ، به همین سادگی!
برای من اقدام این افراد به خودسوزی چندان عجیب نیست. خیلی دردناکه روزگار مردانی که توی دوران خاصی قید زن و بچه و پدر و مادر و کار و تحصیل رو زدن تا از وطنشون دفاع کنن و امروز روز باید به سختی روزگار بگذرونن... از یک طرف منفور جامعه هستن و تا اسمشون میاد بلافاصله همه تصویر یک آدم ریشوی شیکم گنده خر مذهب نفهم میاد تو ذهنشون که داره مفت مفت میخوره و واسه خودش ول میگرده بدون اینکه کسی حتی برای لحظه ای به این فکر کنه که بخش زیادی از این افراد انسانهایی بودن از جنس خودشون که آرزوهاشون رو پشت سر گذاشتن تا امروزِ روز دوباره از ایران ما یک مستعمره عربی ساخته نشه، و از طرف ديگه حکومت وقت هم فقط از آبرو و اعتبار اين افراد چماقی درست کرده برای سرکوب مخالفين و توده های مردم بدون اينکه به دور از تبعیض و به معنای واقعی ذره ای احترام و ارزش برای این قشر قائل باشه...
روزگار غريبيه و توی این روزگار غریب توی مملکت خودت از همه جا غريبتری!
روزگار غريبيه، شهيد بودن بهتره از مفقودالاثر بودن، مفقودالاثر بودن بهتره از اسير بودن، اسير بودن بهتره از جانباز بودن و در اين بين شايد حيوان بودن کلا بهتره از زنده بودن و انسان بودن...
روزگار غريبيه، آدمها رو ديگه بر اساس انسانيت متر نميکنن، اگه معتاد باشی ديگه انسان نيستی، اگه بهايی باشی ديگه انسان نيستی،‌اگه موهات از زير روسريت بيرون زده باشه ديگه انسان نيستی، اگه دگرانديش باشی ديگه انسان نيستی... و حتی اگه هیچ کدوم از اينها هم نباشی فقط ايرانی بودنت کافيه که از همه حقوق انسانی محروم باشی...
آقايان وزير! آقايان وکيل! آقايان رهبر! من آدم بد دهنی نيستم اما "تف به شرافت نداشته همه شما"
.

۱ اسفند ۱۳۸۷

انتخابات: بد ، بدتر یا هیچکدام؟!

"نه، من قهرمان نمی خواهم. اما می‌گویم همه ما باید به جای اینکه پایمان شل بشود و باز هورمون‌های سیاسی‌مان بزند بالا، کمی خوددار هم باشیم و ببینیم طرف تا چه حدی حاضر است شفاف باشد و به خطاهای گذشته‌اش اعتراف کند؟ و راه‌هایی برای عدم تکرار آن خطاها برشمارد." نقل به مضمون از نیک آهنگ کوثر


به عنوان یک شهروند عادی ایرانی کلا دوبار در انتخابات شرکت کردم که هر دوبار هم به خاتمی رای دادم. بار اول رای اولی بودم و با کمال میل رای دادم، بار دوم سرخورده بودم ولی برای اینکه روی حرف خودم ایستاده باشم رای دادم.انتخابات بعدی دیگه نه ایران بودم و نه برام مهم بود که کی قراره رای بیاره و صد البته که خوابش رو هم نمیدیدم احمدی نژاد بالا بیاد و اینطوریا بود که حتی وقتی کار به دور دوم کشید هر چی با خودم کلنجار رفتم که به رفسنجانی رای بدم نتونستم.

قبل از انتخاب احمدی نژاد مطالبی راجع به تفکر مهدويت و وابستگی فکری این شخص به یک سری جریانات خاص و پیشینیه اش میدونستم و بعد از بالا اومدنش هم طبق عادت پیگیر اخبار داخلی ایران بودم و خبر داشتم که سانسور و سرکوب شدت بیشتری گرفته، سینمای ایران از نظر محتوا تنزل پیدا کرده و بازار کتاب هم خیلی اسفناک و بی مایه شده، با اینهمه حال خیلی درک درست و عينی از وضعيت موجود نداشتم تا زمانیکه شخصا به ايران سفر کردم و باید بگم که اگه این سفر دوباره به ایران نبود شاید هنوزم به انتخابات فکر نمیکردم و مفهوم انتخاب اجباری بین بد و بدتر برام ملموس نشده بود.

به ایران که رفتم از غیبتم مدت زمان خیلی طولانی ای نمیگذشت، با اینهمه حال از تغییراتی که دیدم وحشتزده شدم: جامعه به شدت دلمرده و بی انگیزه شده بود، خرافات در حد جنون آميزی -حتی بين طبقات روشن فکر و تحصيل کرده- ریشه دوونده بود بود، از شنیده ها اینطور برمیومد که فساد و اعتیاد قوت بیشتری گرفته، از گرانی هم که دیگه بهتره چیزی نگم.

من نمیگم که شخص احمدی نژاد به تنهایی مسئول همه این تغییر و تحولاتِ سالهای اخیره. برای من احمدی نژاد یک فرد نیست، بلکه یک تفکره، یک سیستمه، اما اين تفکر خطرناکه و این سيستم داره مردم رو با بی رحمی تمام له ميکنه.

من دستگاه حکومتی فعلی رو قبول ندارم اما انقلاب هم نمیخوام، چون اگه انقلاب خوب و وفادار بود به همون آدمهای سی سال پیش وفا میکرد و وضع امروز ما این نبود. قهرمان هم نمیخوام و حتی اگر هم بخوام خاتمی نمیتونه اون قهرمان باشه، چون هرچند مرد محترمیه اما جیگر لازم رو برای ایفای رل یک قهرمان نداره. من ثبات میخوام، من مجالی برای ابراز عقیده و آزادی بیان میخوام، من عدالت میخوام، من روزی رو میخوام که بتونم دوباره توی ایران خودم زندگی کنم، اما میدونم اینطور نیست که شب بخوابم و صبح که بیدار میشم ببینم که آقای X رفته و آقای Y اومده و به این ترتیب ایران شده گلستان.

خاتمی سالهای ساله که دیگه مرد آرمانهای من نیست اما وقتی که به انتخابات اخیر و شرایط فعلی کشورم فکر میکنم میبینم که اینبار موقع انتخاب بین بد و بدتر دیگه نمیخوام منفعلانه رومو بکنم اون طرف و شونه بالا بندازم و بگم که من زیر بار حرف زور نمیرم و حالا که شرایط شرایط دلخواه من نیست اصلا هرچی میخواد بشه بشه، من فکر میکنم که اینبار شاید آگاهانه "بد" رو انتخاب کنم تا راهم برای رسیدن به "خوب" نزدیکتر بشه و "بدتر" هم مجال کمتری برای عرض اندام پیدا کنه.

من به سالم بودن انتخاباتی که پیش رو هستش اصلا ایمان ندارم، به عوض شدن خاتمی هم همینطور، با اینهمه حال دوست دارم از سهمی که میتونم داشته باشم استفاده کنم و خیلی آرزو دارم که خاتمی بیاد و مرد و مردونه قبل از انتخابات از همه ما بابت بی دل و جیگر بودنش عذر خواهی کنه و خیلی رک و راست بهمون بگه که هنوزم همون آدم سابقه و اگه اینبارم بیاد نمیتونیم ازش انتظار بیشتری داشته باشیم تا آدم بعدا احساس فریب خوردگی نداشته باشه و بیشتر از این مایوس و سرخورده نشه.


به امید روزهایی روشتنر و فردایی بهتر، که اگر این امید نباشه من هم نیستم.

۲۶ بهمن ۱۳۸۷

تنها تو در قلب منی، باور کن!!!



وارد مغازه که شد بدون کلامی ایستاد به تماشای کارت پستالهای عاشقونه، معلوم بود خیلی عجله داره. طولی نکشید که لب به سخن باز کرد و پرسید: "ببخشید آقا، قیمت اون کارته چنده؟! همونی که روش نوشته «عاشقتم تا آخرِ دنیا»؟!"
پیرمرد در حالی که لبخندی روی لبش نقش بسته بود و نگاهش میگفت که خاطرش به دوردستها رفته، آهی کشید و گفت: "هی جوونــــــــــی! پونصد تومنه پسرم، پونصد تومن!"
پسر سری تکون داد و بعد از اینکه انگشتهای دستش چيزهايی رو حساب و کتاب کرد، کارت دیگه ای رو نشون داد و پرسید "این یکی چی، همینی که روش نوشته «تنها تو در قلب منی»، این چنده آقا؟!"
پیرمرد با تبسمی شیرین گفت "این یکی ۳۰۰ تومنه پسرم! قشنگه نه؟!"
پسر در حالی که راضی به نظر میرسید دست توی جیبش کرد، پولی رو شمرد و روی پيشخوان گذاشت و با لبخند گفت "بله عالیه، بی زحمت از همین يه هفت هشت تا دونه بديد!"
لبخندِ روی لب فروشنده پير لا به لای چروک های صورتش گم شد...




پ.ن: اين يه جوک قديمی بود به مناسبت روز ولنتاين که کمی دست کاریش کردم، ممکنه تلخ شده باشه ولی تصور ذهنی منه از نگاه نسل امروز کشورم نسبت به عشق، دختر و پسرم نداره. البته امیدوارم پسر قصه ما همه کارتها رو واسه يه نفر خواسته باشه يا هدفش صرفا گرفتن حالِ پيرمرد فروشنده يا من و شمای خواننده باشه!

۲۳ بهمن ۱۳۸۷

"بالاترین" و کلاه شعبده بازی!


احساس آدمی رو دارم که روبروی یک شعبده باز نشسته و داره دِل دِل میکنه که ببینه بالاخره از توی کلاه شعبده بازه چی درمیاد، فقط امیدوارم چیزی که در میاد خرگوش نباشه یا کفتر یا گل، امیدوارم همون "بالاترین" همیشگی خودم باشه ...




پ.ن: تو اين دوسالی که با بالاترين آشنا شدم و مدت يکسال و اندی که کاربرش بودم، با عزیزان زيادی آشنا شدم که نوشته هاشون رو بی سر و صدا دنبال میکردم و ازشون چیزهای زیادی یاد میگرفتم. بالاترین که برام باز نشد ترسیدم گم بشم و این ترس از گم شدن وسیله ای شد تا بالاخره بعد از مدتها همت کنم و صفحاتی رو که دایما دنبال میکنم همینجا توی بلاگم بزارم. امیدوارم دوستان ناراضی نباشن اما اگر هم دوستی از این مسئله ناراضی بود میتونه بهم میل بزنه تا پیوندش رو از توی صفحه ام بردارم. lotus.ir82@gmail.de

۱۸ بهمن ۱۳۸۷

بالاترین میجنگد، میمیرد، سازِش نمی پذیرد!






نمیتونم احساسم رو از دیدن این صفحه بیان کنم...

تو این چند روزه تازه فرصتی دست داد تا بتونم پی ببرم که همین کلیک های کوچولو و رای های مثبت و منفی «ما» در دنیای مجازی و از اون مهمتر «درکنار هم» بودنمون، چقدر میتونسته پررنگ و بامفهوم بوده باشه...

وقتی میبینم که کاربرها یکصدا و کاملا به دور از اختلاف نظراتی که ممکن بود با همدیگه داشته باشن دور هم گرد اومدن، تازه از پوچی تفکری خنده ام میگیره که خواسته «بالاترين» رو با نادیده گرفتن «بالا باز»ها به خيال خودش به تعطيلی بکشونه! اما زهی خیال باطل! این دندون طمع رو فقط میشه کشید انداخت دور، تا ما هستیم بالاترین هم هست :)


با تشکر از "وحید نیک گو" ی عزیز بابت این کاریکاتور زیباش.

۱۷ بهمن ۱۳۸۷

"مهریه" از "عندالمطالبه" تا "عندالاستطاعه"، تلاشی دیگر در راستای زن ستیزی

نقل به مضمون از شیرین عبادی در روز آنلاین:
مقاومت زنان ايراني در مقابل لايحه موسوم به "حمايت از خانواده" و ناکامي نسبي
محافظه کاران در تحميل محدوديت ‏هاي باز هم بيشتر بر آنان پس از دواج، مدافعان
قوانين ضد زن را به در پيش گرفتن ترفندي جديد سوق داده است.
ترفند ‏جديد عبارت
است از تلاش براي "فريب دادن قانوني" زنان در هنگام ازدواج، از طريق ايجاد تغييري
کوچک ولي ‏تعيين کننده در عقدنامه ها. اين کار با عوض کردن يک کلمه عربي (عند
المطالبه) با يک کلمه عربي ديگر (عند ‏الاستطاعه) در سندهاي ازدواج صورت گرفته، در
شرايطي که احتمالاً اکثريت بسيار بالاي دختران، نه تنها متوجه اين ‏تغيير نمي شوند،
که در صورت متوجه شدن نيز از الزامات حقوقي سنگين کلمه جديد آگاه نيستند، و شايد
بسياري از ‏آنان اساساً معني کلمه فوق را نيز ندانند.‏..
مي دانيم که طبق قوانين
ايران، حق طلاق با مرد است ... و "عندالمطالبه" بودن ‏مهريه، تنها امکاني بود که
زنان مي توانستند، در فقدان حق طلاق، براي جدا شدن از شوهر خود مورد استفاده قرار
‏دهند.‏..
متاسفانه، تغييري که اخيراً در قباله هاي ازدواج داده شده، همين امکان
و حق اندک را نيز از زنان سلب کرده است. در ‏قباله هاي جديد، پس از ذکر ميزان
مهريه، ذکر مي شود که اين مهريه "عندالاستطاعه" (به جاي "عندالمطالبه" که قبلاً
‏وجود داشت) از سوي مرد به زن پرداخت مي شود. اين بدان معني است که شوهر، بر خلاف
سابق که "هر زمان که ‏زن مي خواست" بايد مهريه او را مي داد، اکنون بايد "هر زمان
که امکانش را داشت" مهريه را پرداخت نمايد... و اگر زني امکان ادامه
زندگي مشترک نداشته باشد، نه تنها از حق طلاق گرفتن برخوردار ‏نخواهد بود، که
حتي با مراجعه به دادگاه و مطالبه مهريه خود نيز امکان جدايي از شوهر را نخواهد
داشت، چرا که ‏شوهر مي تواند به دادگاه عنوان نمايد که استطاعت يا امکان پرداخت
مهريه را ندارد.
اين شيوه، به ويژه در شرايطي که ‏وضعيت اقتصادي اقشار وسيعي از
جامعه دشوار است و اکثر مردان مي توانند با استناد به دلايل مختلف اثبات کنند يا
‏مدعي شوند که امکان پرداختن مهريه همسر خود را ندارند، امکان ايده آلي را براي
مردان بدرفتاري فراهم مي کند که ‏مايلند به زور همسر درمانده را مجبور به ادامه
زندگي مشترک نمايند.‏

پ.ن۱: چاپ این مطلب صرفا برای اطلاع رسانی بوده و به معنی این نیست که من با ماهیت «مهریه»، حالا "عندالمطالبه" یا "عندالاستطاعه" موافقم. شخصا آرزومند روزی هستم که «مهریه» از سیستم مدنی جامعه ما حذف بشه و به جاش "حق طلاق" و "حضانت فرزند در صورت ابراز صلاحیت" به زن هم داده بشه، تا دیگه زن ایرانی مجبور نباشه به خاطر نداشتن حق طلاق خودسوزی کنه یا به خاطر بچه هاش بسوزه و بسازه.
پ.ن۲: در کل معتقدم اگه زندگی مشترک فردی -چه زن و چه مرد- به شکست برسه، راهی برای جبران عوارض ناشی از این شکست وجود نداره و طعم تلخش رو نمیشه با شندر غاز پول سیاه از بین برد، اماقوانین تبعیض آمیز برای زنانی که در جامعه بهشون به چشم برده جنسی نگاه میکشه راهی به جز استفاده از اهرمیهای نخ نمایی مثل مهریه باقی نمیذاره. البته بگذریم که از این اهرم ممکنه سواستفاده هایی هم صورت بگیره.

۱۶ بهمن ۱۳۸۷

گیریم که مرا کشتید، با رویش جوانه های امیدم چه میکنید؟! (برای بالاترین)

همین یکی دوهفته پیش بود که موقع تماشای برنامه «صدای شما» شبکه بی.بی.سی فارسی وقتی دیدم مجری برنامه اسم «بالاترین»رو اوورد و از «حمایت کاربران این سایت از حیوانات و محیط زیست» سخن گفت، پشتم یه جورایی لرزید و یه لحظه با خودم گفتم «نکنه یه وقت بلایی سرش بیارن؟!»...
وهمین پست قبلی بود که وقتی تیتر زدم «در سالگرد انقلاب با طناب های اعدام حلقه شده بر گردن «امید» و «استقامت» ایران...» و نوشتم «چیزی که خوشحالم میکنه اینه که الان ایران نیستم تا شاهد برگزاری سالگرد این انقلاب مسخره و دهه زجرش باشم» با خودم گفتم «خیلی هم خوشحال نباش، میدونی که عیدی این «دهه زجر» لامصب اگه اون سر دنیام که باشی بالاخره از یه جایی بهت میرسه»...
***
الان که دارم مینویسم حال خوبی ندارم، بالاترین برای من یه وب سایت معمولی نبوده که توش فقط وقتم رو بگذرونم و از اخبار روز باخبر بشم، بالاترین برای من محلی بوده برای تبادل افکار و اطلاعات، جایی بوده که توش تونستم خیلی چیزا یاد بگیرم و باعث شده هیچ وقت احساس نکنم که از جامعه ایرانی به دورم و همیشه فکر کردم اگه روزی من رو ازش جدا کنن اینقدر ناراحت میشم که بخوام زار زار بزنم زیر گریه، هرچند امروز دلم میخواد بدون اینکه اشکی بریزم، کاملا محکم وایسم و تا کسی نتونه از توی چشمام دردمو بخونه و احساس پیروزی کنه.
توی پست قبلیم گفته بودم «آره، دردناکه ولی واقعیته: امید و باورمون به رهایی چیزیه که مدتهاست ازمون دزدیده شده و استقامتون برای تغییر سرنوشتمون سالهاست که درهم شکسته»، اشتباه گفتم و همینجا اصلاحش میکنم «آره دردناکه، خیلی هم دردناکه، تو تمامی این سالهای تاریک سعی کردن امید و باورمون به رهایی رو ازمون بدزدن و استقامتمون رو درهم بشکنن، ولی واقعیت اینه که هرگز موفق نشدن و با اینهمه کبکبه و دبدبه هنوزم از چهارتا کلیک ماوس تا سر حد مرگ میترسن و دقیقا همین ترس و زبونیشونه که به من و امثال من نیروی دوباره میده و باعث میشه خودمو باور کنم و امید داشته باشم به روزهای روشن»
کلام آخر اینکه بالاترين فقط یه وب سايت نبود که با بسته شدنش کل داستان بسته بشه، بالاترين يک طرز فکر بود و افراد حقير شايد با کشيدن پرده ها بتونن موقتا مانع ورود نور خورشيد بشن، اما خود خورشيد رو هرگز نمیتونن به زنجير بکشن و پرتوهای نور بالاخره روزنه ای برای تابش پيدا ميکنن...
lotus.ir81
پ.ن: تیتر باید شعری باشه از شریعتی -تا جایی که یادمه-، اگه دوستان ایراد و کم و کاستی در شعر دیدن، خوشحال میشم خبرم کنن تا بتونم اصلاحش کنم.

۱۳ بهمن ۱۳۸۷

در سالگرد انقلاب با طناب های اعدام حلقه شده بر گردن «امید» و «استقامت» ایران...

گزارش اعدام زنی متهم به قتل همسرش به نام معصومه قلعه چهي رو که توی «روز آنلاین» دیدم، متاسف شدم و پیش خودم گفتم :«بازم یه اعدام دیگه»، اما حرفهای آقای خرمشاهی در بخش پایانی گزارش زخم کهنه ام رو بد جوری باز کرد...
وقتی داشتم میخوندم که «از خودم مي پرسيدم چرا او ‏بايد 11 سال با اميد و شور زندگي سر کند؟ چرا اين همه درد و رنج؟ .... همه اينها را تحمل مي کرد چون اميد داشت. اگر قرار بود بعد از 11 سال اعدام شود چرا اين ‏همه رنج متحمل شد؟ براي اينکه در پايان به اين نقطه برسد؟» یه آن احساس کردم در واقع این فقط معصومه و معصومه ها نیستن که دارن هر روز به دار آویخته میشن، بلکه این منم، این تویی، این همه ایرانه و حلقه طناب دار توی اون روز کذایی نه فقط به گردن معصومه، که به گردن «امید» و «استقامت» همه ما افتاده بود...
این قبیل اعدامها برای من به نوعی اعدام روح امید و باور به رهایی در جامعه هستش. از دید من اونی که هر چقدر هم انتظار بکشه تغییری در سرنوشت نهاییش بوجود نمیاد و آخر کار به چیزی دچار میشه که از روز اول براش رقم خورده بوده در واقع نه تنها معصومه و امثال اون، بلکه کل ملت ایرانه که الان مدتهاست توی کوچه بن بستی گرفتار اومده و هر قدر هم که امیدوارانه صبر میکنه، ازش رهایی ای نداره.
آره، دردناکه ولی واقعیته: امید و باورمون به رهایی چیزیه که مدتهاست ازمون دزدیده شده و استقامتون برای تغییر سرنوشتمون سالهاست که درهم شکسته.
سالگرد انقلاب نزدیکه، تبریکش میگم به همه اونهایی که با مکیدن شیره جون یک ملت، شاد و پرغرور بر اریکه سلطنت تکیه زدن و تسلیتش میگم به همه اونهایی که رویاها، امید و تلاششون در تغییر برای داشتن یک زندگی «آرمانی» و «ایده آل» به پوچی رسید...
پ.ن۱: خالی از لطف نیستش که به نقل از «رادیو فردا» اضافه کنم «مجازات اعدام در ۱۰۱ کشور دنيا به طور قانونی لغو شده است. در ۳۲ کشور ديگر نيز مجازات اعدام در عمل اجرا نمی شود. در حال حاضر، تنها ۲۵ کشور همچنان مجازات اعدام را اجرا می کنند.در ميان کشورهای جهان که هنوز قانون اعدام را اجرا می کنند نيز ايران در کنار چين بيشترين تعداد اين مجازات را اجرا می کند.»
پ.ن۲:این کار کثیف کاریه که مدتهاست داره با محکومین به اعدام صورت میگیره، اگه زنده موندن طرف -مثل عاطفه-بتونه دردسر ساز و مایه رسوایی بشه که در دم و بدون هیچ ملاحظه ای حکم اعدام رو اجرا میکنن، در غیر اینصورت و با اطمینان از اینکه طرف خواهی نخواهی راهش به چوبه اعدام ختم میشه، مدت زمان طولانی توی زندان نگه اش میدارن و نهایتا هم بعد از مدتها انتظار بالاخره روزی حکم رو اجرا میکنن.
فقط خواهشمندم کسی نگه که هدفشون از ایجاد این وقفه خیره که خنده ام میگیره. مسلما دست اندر کاران به خوبی میدونن که بافت سنتی و جهل جامعه از یک طرف و پشتوانه قانونی هم از طرف دیگه، شانسی برای رهایی و زنده موندن این قبیل افراد باقی نمیذاره، کما اینکه دیده ایم حتی در مواردی که از ولی دم خبری نیست، قاضی مدعی العموم -با استفاده از اختیاراتش- شخصا شکايت رو بر عهده میگیره و متهم رو به قصاص محکوم میکنه و حکم هم که البته اجرا میشه.
پ.ن۳: شاید بیراه نباشه اگه بگم چیزی که خوشحالم میکنه اینه که الان ایران نیستم تا شاهد برگزاری سالگرد این انقلاب مسخره و دهه زجرش باشم. آرزو میکنم روزی برسه که به جای سالگرد، سالمرگ این نظام مستبد و دیکتاتور رو جشن بگیریم، البته بدون کشت و کشتار و خون و خون ریزی.