۱۷ خرداد ۱۳۸۸

تصویری از بوسه خورشيد بر باران

توی قطار مشغول مطالعه بودم که يه دفعه ديدم پسر عجیب غریبی که جلوی من نشسته بود برگشت رو به عقب و بهم گفت "رنگين کمون!" به محض اینکه از پنجره بيرون رو نگاه کردم ديدمش، خيلی قشنگ بود. سريع دوربينم رو دراووردم تا ثبتش کنم، پسره چشم ازم برنمیداشت، درست انگار که در تمام طول عمرش آدم ندیده بود. يکی دو تا عکس بيشتر ننداخته بودم که رنگين کمون محو شد. دوربینم رو که دوباره میذاشتم توی کیفم پسره در حالیکه لبخند زیبایی بر لب داشت سرش رو تکون داد و خیلی آروم گفت "تو نميتونی همه اون چیزایی رو که میخوای تو آلبومت داشته باشی!" بدون اینکه چیزی بگم فقط لبخندی زدم و نگاهم رو دزدیدم.
از قطار که پياده ميشدم سنگینی نگاهش روی شونه هام بود، به محض اينکه رو به عقب برگشتم دوباره خنديد و برام دست تکون داد و بعدش هم ادای عکس گرفتن رو دراوورد، من هم لبخند زدم و براش دست تکون دادم. قطار که راه افتاد من هنوز توی ایستگاه ایستاده بودم و با خودم فکر میکردم که راستی چرا به جای رنگين کمون از پسره عکس ننداختم؟!
عکس بالا هم یکی از همون عکسهاست، تقديم به همه دوستان عزيزم، برای اینکه فراموش نکنیم گاهی ممکنه با پر کردن آلبوممون از سوژه های معمولی، سوژه های خاص رو برای همیشه از دست بدیم.

۲ نظر:

سیروس گفت...

سلام
خیلی قشنگ بود دقت کردی خودتم تو شیشه قطار هستی لباس کرم تنت بوده :)
پس معلومه از رنگین کمون خوشگل تر بودی بلا که پسره چشم ازت برنداشته ،غیرتی شدم نیگات کرده ادرس بده کله پاش کنم :))

نیلوفـــــــــر گفت...

اوه اوه، میگم داداش سيروس حالا غيرتی نشو، باور کن پسر مربوطه از اين تیپ آدمهای عجيب غريب بود که اصلا واسه خودشون در یک عالم دیگه سیر میکنن :)
ضمنا اگه آدرسی چيزی ازش داشتم که خودم ميرفتم سراغش بنده خدا رو ;)


------------------------------

سلام بر صفدر گرامی! من ذاتا آدم شوخی هستم ولی برای شوخی مرزهای خودم رو دارم که دلم میخواد اون مرزها رو اینجا هم نگه دارم و برای همین هم کامنتت رو بعد از خوندن حذف کردم.
به هر حال به نظر میاد که من رو با یکی دیگه اشتباه گرفتی، آخه من پشت سرت نشسته بودم، نه روبروت، ضمن اینکه من هم دقیقا واسه همین تحویلت نگرفتم که دستت برام رو شده بود :) راستی دفعه ديگه هم وقتی که لبخند ميزنی دهنت رو خيلی باز نکن، چون دندونات اصلا قشنگ نيست{اسمایلی زبون درازی}