من تا دو روز قبل ندا را نميشناختم، ندا برای من يک دختر بود مانند میلیونها دختر دیگر این کره خاکی که از قضای روزگار ایرانی بود و در کوچه پس کوچه های تهران نفس ميکشيد و زندگی ميکرد، شنبه ۳۰ خرداد ماه ۱۳۸۸ اما من با ندا آشنا شدم و پس از این آشنایی به حال خودم و کشورم زار گریستم.
ندایی که من دیدم آشوب طلب نبود، خس نبود، خاشاک نبود. ندا واقعی بود، از جنس من، از جنس تو، بی نهایت جوان، با یک دنیا آرزو، سرشار از طراوت، لبریز از زندگی، که میتوانست کور و کر و لال پشت درهای بسته بنشيند و به مانند يک عروسک کوکی نظاره گر سرنوشت خود باشد، که ميتوانست ازدواج کند، که میتوانست مادر شود، که ميتوانست دوازده تا بچه بزايد، اسم يکی را بگذارد کاوه و اسم ديگری را ضحاک، که ميتوانست هفتاد ساله شود... اما ندا جوان بود، ندا عروسک کوکی نبود، کور نبود، کر نبود، لال نبود، ندا در خانه ننشست، ازدواج نکرد، مادر نشد، هفتاد سال زندگی نکرد. ندا به پا خواست و متهورانه به خیابان رفت و بودنش را در کف کوچه پس کوچه های شهرمان به وسعت رنگ سرخ به اثبات رسانید.
ندا که پر میکشید در چهره اش ترسی نبود ، بدنش نمیلرزید، فرياد نمیکشید، اشک نمیريخت، برای زنده ماندن التماس نمیکرد، فقط با چشمانی باز نگاه منتظرش را رو به من و تو دوخته بود.
من در چشمان باز ندا پايان نديدم، خداحافظی نديدم، اندوه و درد نديدم، یأس ندیدم. من در چشمان ندا زندگی ديدم، آرزوی مادر شدن ديدم، هزاران حرف و راز نگفته دیدم. برای من ندا تمام نشده، برای من ندا نمرده، برای من ندا تازه آغاز شده، تازه متولد شده.
برای من ندا نه یک دختر تهرانی و نه یک هموطن و نه یک عدد، که انسان شریفی است که با نگاه آخرش به من میگوید که من بايد زنده بمانم و به جای او هم زندگی کنم و بچه بزایم، که به من میـگوید نترسم، نلرزم و ناامید نشوم، که به من میگوید برای یک زندگی سگی به کسی التماس نکنم، از حق خودم کوتاه نیایم و مثل یک عروسک کوکی نباشم.
ندا با نگاه آخر خود به من خیلی حرفها زد، ندا با همین یک نگاه به اندازه تمام عمر خودم و خودش با من حرف زد. ندا به من گفت این مهم نیست که چند سال زندگی کنم و چگونه بمیرم، مهم اینست که برای چه زندگی کنم و برای چه بمیرم.
من امروز به یاد سومین روز پرواز ندا تمام روز را گريسته ام، اما اشکهای من برای ندا نبوده، ندا مثل يک ستاره مرد، باشکوه، در اوج و با سکوتی روشنایی بخش... گريه من برای خودم بوده، برای خودم که که ندا و نداها را پيش از اين نميشناختم، که بودنشان را باور نمیکردم، که به حضورشان ایمان نداشتم و گريه من برای ايرانم بوده، ایرانی که این روزها داغدار از دست دادن دختران و پسران زیادی است که هر کدامشان یک ایران بودند به تنهایی... گريه من برای مادر و پدران عزيزی بوده که اين روزها بی تاب ديدن دوباره روی فرزندانشان هستند، گریه من برای ذلت و بیرحمی دژخیمانی بوده که ناجوانمردانه به روی سینه هموطنان خود آتش گشودند.
آری، من امروز تمام روز را به سوگ نشسته ام، نه برای ندا، نه برای جوانانی که به خون خود غلطیده اند، که برای خودم، که برای ایرانم و نیک میدانم که به خاطر ندا و نداها هم که شده نباید ناامید شوم، نباید بترسم،نباید از پای بنشینم و باید تا پایان این راه بمانم و فراموش نکنم که جوانان وطنم از چه رو چهره در خاک کشیدند و فراموش نکنم که چه کسی پاسخگوی خونهای ریخته شده است.
به امید پیروزی و به یاد ندا و همه هموطنانی که این روزها دیگر در کنار ما نیستند و برای آزادی همه زندانیان سیاسی دربند.
۲ نظر:
قشنگ نوشته بودی فکر نمی کنم تا مدتها نگاه اون دختر رو فراموش کنم :(
مرسی سیروس، موقع نوشتن اصلا حال خوبی نداشتم، نمیدونم الان پدر و مادر این دختر چه حال و روزی دارن، راستش من همه اش به فکر اونام...
ارسال یک نظر